#من_تو_عشق_پارت_144


ــ حق نداری سایه... اجازه نمیدم این بارم تصمیم اشتباه بگیری.حق نداری هیج جا بری

با صدای زنگ تلفنش ساکت شد و جواب داد... از حرفاش فهمیدم عاطفه است... تلفن رو که قطع کرد آروم تر بود...

ــ لجبازی نکن سایه که اصلا به حرفات گوش نمیدم... وسایلت و بردار میریم خونه ما

ــ یکبار گفتم...

ــ به جون مامان سایه یک کلمه دیگه حرف بزنی میکشمت... پایین منتظرتم...

اولین بار بود سامیار اینجوری باهام حرف میزد... اینقدر جدی بود که بدون حرف وسایل و برداشتم ورفتم پایین... بعد از تصفیه حساب سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه سامیار...

به فرشته ای که توی بغلم بود نگاه کردم... حقیقتا که مثل فرشته ها بود... آروم توی تختش گذاشتمش و دستام و به سمت آران که میدونستم الان داره به این موجود کوچولو حسادت میکنه... با اخم اومد بغلم... هروقت اینجوری اخم میکرد بیشتر شبیه فرهاد میشد... فرهاد... نمیدونستم قراره کی باهاش رو به رو بشم... حتما تا الان منو کاملا فراموش کرده... اگه بفهمه یه پسر داره چی... اگه آران و ازم میگرفت... سرم و تکون دادم تا افکار منفی ام برن... متوجه آران شدم که خوابش برده بود... بغلش کردم و بردم به اتاقی که عاطفه برامون آماده کرده بود... روی تخت خوابوندمش و سرم و که بالا آوردم سامیار و دیدم...

ــ کی اومدی تو؟نفهمیدم

ــ همین الان.... دیدم آران خوابه بی سرو صدا اومدم داخل... وقت داری حرف بزنیم؟

ــ آره حتما

با هم رفتیم توی حیاط... میدونستم میخواد چی بپرسه.... خودم و آماده کرده بودم که حقیقت رو براش بگم... لازم نبود دیگه از سامیار چیزی رو پنهان کنم...

ــ حتما میدونی میخوام ازت چی بپرسم


romangram.com | @romangram_com