#من_تو_عشق_پارت_143
ــ ولم کن سامیار...
ــ کجا میخوای بری؟میخوای باز فرار کنی؟وایسا و حرف بزن... توضیح بده... تا حرفاتو نشنوم و ندونم چرا بی خبر رفتی نمیزارم هیج جا بری...
شانس آوردم کوچه خلوت بود و کسی اون اطراف نبود... وقتی سکوتم رو دید دستم رو کشید و سوار ماشینم کرد... مقاومت نکردم... به محض نشستن توی ماشین اشکم سرازیر شد... سامیار توی سکوت رانندگی میکرد... آران دستای کوچولوش رو روی صورتم گذاشت:
ــ چرا گریه میکنی مامان؟
سامیار متعجب برگشت و نگاهمون کرد... شاید احتمال میداد آران هر نسبتی با من داشته باشه جز اینکه مامان صدام کنه... بوسه ای به کف دستش زدم و محکمتر بغلش کردم... آرومتر شده بودم... بدون اینکه نگاهم رو از جلو بگیرم گفتم:
ــ میشه منو ببری هتل؟
ــ لازم نیست... برمیگردیم خونه
ــ نه... بابا منو از خونه بیرون کرد من دیگه اونجا نمیام خواهش میکنم منو ببر هتل
نیم نگاهی بهم انداخت و آدرس هتل رو پرسید... آروم آران رو که حالا خوابش برده بود روی تخت گذاشتم و سرش رو بوسیدم...
ــ وسایلت رو بردار میریم خونه ما
ــ اصرار نکن سامیار... با اولین پرواز برمیگردم فرانسه... مهتاب راست میگفت که نباید عجولانه تصمیم بگیرم...اومدنم اشتباه بود
ــ این حرفا چیه که میزنی... چه توقعی داشتی سایه؟بعد از سه سال همونجوری که یکدفعه غیبت زد پیدات شده میخواستی با روی خوش ازت استقبال بشه؟
ــ نه توقع نداشتم اما بابا همیشه همینجور بوده.بدون شنیدن حرفام و دلیلم منو متهم کرد.همیشه مقصر منم ولی نمیدونه یکی از آدمایی که باعث شد بی خبر بزارم و برم خودش بوده... الانم همون کاری که ازم خواست رو میکنم برمیگردم همون جایی که بودم...
romangram.com | @romangram_com