#من_تو_عشق_پارت_142
سرمو تکون دادم و وارد شدم... حدس زدم که خدمتکار جدید باشه... نگاهی به اطراف انداختم... انگار از حالتم فهمید که گفت:
ــ بقیه توی سالن منتظرتون هستن
گیج نگاهش کردم... به سمت سالن نگاه کردم و قدم های ارزونم رو برداشتم... وارد سالن که شدم صورت های آشنای خانواده ام رو دیدم... همه از این ملاقات غیر منتظره متعجب بودن... آران با دیدن آدمایی که براش غریبه بودن خودش رو بهم چسبوند... اولین کسی که به خودش اومد مامان بود... با شتاب به سمتم اومد و بغلم کرد... دلم برای آغوشش... محبتش تنگ شده بود... با کشیده شدن پایین لباسم از بغل مامان بیرون اومدم و به آران نگاه کردم... مامان تازه متوجه آران شده بود... خم شد و بغلش کرد... اونم بدون هیچ مقاومتی به آغوشش رفت... نفر بعدی که به سمتم اومد عاطفه بود...
ــ سایه... خوش اومدی... باورم نمیشه خودتی...
بغلش کردم...همون موقع با سامیار چشم تو چشم شدم... هر لحظه منتظر انفجار بابا یا سامیار بودم که با چشمای به خون نشسته نگاهم میکردن و بالاخره اتفاق افتاد... با جلو اومدن بابا عاطفه ازم جدا شد...
ــ بابا...
ــ اینجا چکار داری؟
از دادش یک قدم به عقب برداشتم... آران از ترس دستاش رو محکم دور گردن مامان حلقه کرده بود...
ــ اردلان الان وقتش نیست...
ــ بابا... من...
ــ نه تو نه این بچه که نمیدونم از کجا اومده جایی اینجا ندارید...برو همون جایی تا الان بودی...
اینو گت و از سالن خارج شد... نگرانی تو چشمای همه پیدا بود... به سمت مامان رفتم بدون حرف آران و از بغلش گرفتم و بی توجه به صداهایی که اسمم رو صدا میزدن از خونه زدم بیرون... آران با تعجب نگاهم میکرد... میدونستم الان کنجکاوه اما ساکت بود و محکم بهم چسبیده بود... با کشیده شدن دستم کنترلم رو از دست دادم که اگه سامیار نگرفته بودم میفتادم...
romangram.com | @romangram_com