#من_تو_عشق_پارت_141
صدای مهتاب بود... درد داشتم... آروم چشمام رو باز کردم... ــ مهتاب
ــ جانم...بیدار شدی؟خیلی خوابیدیا... یه پسر کوچولو هست که میخواد مامانشو ببینه
ــ بچه... سالمه؟
ــ معلومه که سالمه...اینقدر نازه که نگو سایه...
ــ میخوام ببینمش
ــ الان میارنش عزیزم... یه کم دیگه صبر کن
ــ به مامانم خبر دادی؟
ــ آره... بیچاره خاله از خوشحالی نمیدونست بخنده یا گریه کنه... همش میگفت کاش اونجا بودم
همون موقع در باز شد و یکی از پرستارا با یه تخت کوچولو وارد شد... سعی کردم تو جام بشینم اما دردی که داشتم مانعم شد... به کمک مهتاب و به سختی نشستم... بی تاب دیدن پسر کوچولوم بودم... وقتی بغلش کردم احساس کردم یه عالمه عشق توی قلبم هست که متعلق به پسرمه... دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم... با مامان حرف زدم خیلی بی قراری میکرد و میخواست بیاد اما هرجور بود قانعش کردم... اسم پسرکم رو آران گذاشتم... روز به روز بزرگتر میشد و بیشتر شبیه فرهاد... فرهاد... ای کاش سرنوشتمون این نبود... کاش میتونستیم با هم پسرمون رو بزرگ کنیم... روزها سریع میگذشت... آران همه دنیام بود... جونم بود... عکساش رو برای ترانه میفرستادم تا به مامان نشون بده... اما هیچکس از وجود آران خبر نداشت...
.....................................
سه سال گذشت... هرجور بود تحمل کردم... به دلتنگی و تنهاییم غلبه کردم تا روزیکه خبر به دنیا اومدن دختر سامیار و عاطفه رو شنیدم... دیگه طاقت نداشتم... بی قرار بودم تا اون روزیکه یکدفعه تصمیم گرفتم برگردم... تصمیمم خیلی بی مقدمه بود طوریکه همه رو شوک زده کرد... مهتاب خیلی سعی کرد قانعم کنه بیشتر فکر کنم اما تصمیمم رو گرفته بودم... برای آران هم فکری داشتم... کسی نمیتونست شک کنه اون بچه منه چون همه میدونستن که دلیل جدا شدن من و فرهاد مشکل من برای بچه دار شدن بود... پس میتونستم بگم آران فرزند خوانده ام هست... باید میرفتم... دلتنگ خانواده ام بودم... از طرفی هم بی قراری های مامان برای برگشتن مصمم ترم میکرد... صبحی که پرواز داشتیم استرس شدیدی وجودم رو گرفته بود... از عکس العمل بابا و سامیار میترسیدم... مهمتر از همه استرس روبه رو شدن با فرهاد رو داشتم که الان احتمال میدادم با شقایق ازدواج کرده و شاید بچه هم داشته باشن.... نفس عمیقی کشیدم و دستای آران رو محکمتر گرفتم... دستای لرزونمو روی زنگ گذاشتم اما جرات فشار دادنش رو نداشتم...
زیر لب بسم اللهی گفتم و زنگ رو فشار دادم... طولی نکشید که در باز شد و وارد حیاط شدم... حیاط خونمون هیچ فرقی نکرده بود... بغض به گلوم چنگ انداخت... آران هم متوجه اضطرابم بود که ساکت شده بود و سوال های ناتمومش رو نمیپرسید... جلوی در که رسیدیم همون موقع دختری در رو باز کرد...
ــ خوش اومدید خانم
romangram.com | @romangram_com