#من_تو_عشق_پارت_140


از روی تخت بلند شدم و لباسمو مرتب کردم:

ــ وای مهتاب باورم نمیشه

بلند خندید و گفت:

ــ پاشو پاشو... چند وقت دیگه بچه اش به دنیا میاد تازه میگه باورم نمیشه...

با صدای پرهام خنده اش رو خورد و مودب نشست:

ــ خانما چی شده که اینقدر خوشحالین؟

ــ امروز تاریخ زایمان و مشخص کردیم

ــ واقعا؟بالاخره اسمی انتخاب کردین؟

به مهتاب که ساکت نشسته بود نگاه کردم... سابقه نداشت ولی به لطف پرهام مهتابم داشت آدم میشد...

ــ هنوز نه... واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه

وارد ماه نهم بارداریم شده بودم... تنها کسایی که از این موضوع خبر داشتن مامان و ترانه بودن... مامان خیلی دلش میخواست بیاد پیشم اما واقعا نمیشد... بچه پسر بود و تمام وسایلش رو خریده بودیم... یکی از اتاقهای خونه مهتاب رو آماده کرده بودیم و منتظر بودیم تا کوچولوی مامان به دنیا بیاد... ازوقتی فهمیدم باردارم روحیه ام بهتر شده بود... ساعت ها مینشستم و با بچه توی شکمم حرف میزدم... هنوز بیمارستان میرفتم اما کار زیادی انجام نمیدادم... اینجور خیالم راحتر بود... یک هفته به تاریخ زایمانم مونده بود... از صبح دردهای خفیفی رو احساس میکردم... بعد از معاینه بیمار از اتاق بیرون اومدم .... دنبال مهتاب بودم که پهلوم تیری کشید و جیغ بلندی کشیدم... پرستاری که اونجا بود سریع به طرفم اومد و یکی دیگه صندلی چرخ دار رو آورد و سریع رسوندنم به اتاق دکترم... دردا بیشتر شده بود و فاصله اشون کمتر... خودم احتمال میدادم وقتش رسیده باشه... دکتر هم بعد از معاینه حرفم رو تایید کرد و سریع بردنم اتاق عمل.... از درد کاری جز گریه نمیتونستم انجام بدم... احساس تنهایی شدیدی داشتم... هر زنی موقع زایمانش خانواده اش رو کنارش داره از همه مهتر شوهرش رو اما من تنها بودم... کسی نبود که آرومم کنه... دستم رو بگیره... از پشت اشکام صورت مهتاب رو دیدم که با نگرانی بهم نزدیک میشد... دستم رو گرفت... تکون لبهاش رو میدیدم اما نمیشنیدم چی میگه... کم کم همه چیز تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

ــ سایه... مامان کوچولو بیدار شو دیگه...


romangram.com | @romangram_com