#من_تو_عشق_پارت_139
ــ مهتاب... الان وقت شوخی نیست...
ــ باشه بابا نخور منو حالا... آره... مطمئنم.... چرا نباید مطمئن باشم؟
ــ ولی چجوری؟
ــ ای وای... از من نخواه چجوری عملی شدنش رو برات بگم که روم نمیشه به جون تو...
سرم و بین دستام گرفتم و به کاشی های کف اتاق زل زدم:
ــ حالا چکار کنم؟...
اومد کنارم نشست و دستم و گرفت:
ــ یعنی چی که چکار کنی؟خوب معلومه... الان باید خوشحال باشی...
دستم و که تو دستش بود آورد بالا و گذاشت روی شکمم...
ــ ببین... حتی همین الانم میتونی حسش کنی... بچه ای که مال تو هست... مال تو و فرهاد... از وجود تو و فرهاد... برای وجود داشتنش باید خوشحال باشی...
زیر لب زمزمه کردم:
ــ بچه من و فرهاد...
چند بار تکرار کردم... یعنی حالا نقطه مشترکی بین من و فرهاد بود... یه بچه که پدرش فرهاد بود... چیزی اتفاق افتاده بود که تو رویا هم فکرش و نمیکردم پس حق با مهتاب بود... باید خوشحال باشم...
romangram.com | @romangram_com