#من_تو_عشق_پارت_136


مامان هم از این حرف های من و مهین خانم حالا داشت میخندید... چشمکی به مهین خانم زدم و دوباره به مامان اشاره کردم... همین موقع آقا محمود اومد و خبر داد که آژانس اومده... یه بار دیگه مامان و مهین خانم رو بغل کردم و باهاشون خداحافظی کردم و قبل از اینکه اشکام سرازیر بشن از خونه اومدم بیرون...

ــ دخترم میذاشتی من میرسوندمت...

ــ نه محمود اقا... اینجوری راحترم...

چمدون رو گشت ماشین گذاشتم و از محمود اقا هم خداحافظی کردم و سوار شدم.... با حرکت کردن ماشین اشکام و رها کردم... حتی فرصت نکرده بودم از ترانه و سامیار خداحافظی کنم..... بالاخره با وجود ترافیک سنگینی که بود ولی به موقع رسیدم فرودگاه.... دقایقی بعد توی هواپیما بودم ..... با اوج گرفتن هواپیما چشمام رو بستم و به آینده ای که پیش رو بود فکر کردم....

.............................................

با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به عقب برگشتم.... با دیدن مهتاب هیجان زده بغلش کردم:

ــ آیییی.... ولم کن دختر.... خفه شدم..... آهای مردم کمک...

ازش جدا شدم و یکی آروم زدم توی سرش

ــ خاک توسرت... اومدی اینجا و آدم نشدی...

ــ حالا ببینیم تو ادم میشی؟...

هر دو زذیم زیر خنده و دوباره همدیگه رو بغل کردیم... دلم براش تنگ شده بود... مهتابم درست مثل ترانه برام عین خواهرم بود... مدت زیادی بود ندیده بودمش و دلتنگش بودم....

ــ دلم برات تنگ شده بود دیوونه...


romangram.com | @romangram_com