#من_تو_عشق_پارت_134


ــ آشتی کردین؟آره؟

نگاهم و ازش گرفتم:

ــ نه مامان.... باید یه چیزایی رو بهت بگم اما خواهش میکنم سرزنشم نکن... باشه مامان؟

دوباره نگرانی صورتش رو پوشوند...

ــ چی شده؟

لبام و خیس کردم و شروع کردم به تعریف کردن.... از روزی که صدای حرف زدن مامان و بابا رو شنیده بودم... از روز خواستگاری... از میلاد.... از خودم و احساساتم... از فرهاد.... از احساس فرهاد و شقایق به هم.... از همه چیز برای مامان گفتم و در نهایت از تصمیمم برای رفتن... بهش گفتم تا چند ساعت دیگه برای یه مدت ظولانی از اینجا میرم.... تمام مدت مامان آروم گریه کرد و در سکوت به حرفام گوش کرد... با تموم شدن حرفام بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا حرفی بزنه... دستش رو یه طرف صورتم گذاشت و با گریه گفت:

ــ تو این مدت چی کشیدی... مگه من مادرت نبودم... چرا اینارو الان باید بفهمم...

ــ مامان... مامان جونم... نمیتونستم بگم....

ــ یعنی داری میری؟خوب چه دلیلی داره؟ همین جا بمون... من با پدرت حرف میزنم...

ــ بابا؟ واقعا فکر میکنی بابا حرفای منو باور کنه... نه مامانه من... بهتره من برم... اینجوری دیگه آسیب نمیبینم... ازت خواهش میکنم بعد از رفتنم نگو که میدونی کجام... نمیخوام کسی بفهمه مخصوصا فرهاد... باشه مامان؟

ــ باشه عزیزم... باشه دخترم... ولی تو هم قول بده مواظب خودت باشی و موندنت زیاد طول نکشه باشه؟

با بغض بغلش کردم و بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم:


romangram.com | @romangram_com