#من_تو_عشق_پارت_132


سرش و بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد...

ــ ترسیدی؟

جوابی ندادم... دوباره اشکام سرازیر شد... این حالتش رو دوست نداشتم... خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد...

ــ آدم که از شوهرش نمیترسه...

به دنبال این حرف لباش و محکم گذاشت رو لبام... زورم بهش نمیرسید... گریه ام شدیدتر شده بود اما ولم نمیکرد... هرچی بیشتر برای جدا شدن ازش تلاش میکردم بیشتر منو به خودش میچسبوند... با ناخن هام بازوش رو فشار دادم اما بازم تاثیری نداشت... به فکر راه خلاصی بودم که مثل پر از روی زمین بلند شدم و روی تخت پرت شدم.... جای تماس لبش با پوست گردنم و لبم میسوخت و تنها کاری که میتونستم گریه و التماس بود برای اینکه ولم کنه اما فایده ای نداشت.....

.........................................

با نور خورشیدی که از پنجره به اتاق تابید به ساعت نگاه کردم... چشمام از گریه زیاد میسوخت.... احساس میکردم تب دارم..... به فرهاد نگاه کردم که خوابیده بود.... دیشب اونقدر مست بود که مطمئن بودم به این زودی ها بیدار نمیشه.... با یاداوری دیشب چشمامو محکم بستم تا تصویر محو بشه اما از ذهنم نمیرفت.... سرم و چند بار تکون دادم و بلند شدم و لباسم رو پوشیدم.... با دیدن خودم توی آینه وحشت کردم....چشمام پف کرده و قرمز شده بود و ارایشم پخش شده بود.... سریع صورتم رو شستم و به اتاق سابقم رفتم.... هنوز چند دست از لباسام اونجا مونده بود.... لباسم رو عوض کردم و قبل از اینکه فرهاد بیدار بشه رفتم بیرون.... هرچند که مطمئن نبودم وقتی بیدار میشه یادش هست دیشب چه ضربه ای به روحم وارد کرد یا نه.... از دفتر نیما بیرون امدم... باید عجله میکردم... وقت زیادی نداشتم.... با بغض تموم برگه های مربوط به طلاق رو امضا کرده بودم..... حالا باید میرفتم خونه... هم اینکه همه چیز رو برای مامان تعریف میکردم هم اینکه چمدونم رو بردارم و برم فرودگاه.... وارد خونه که شدم هیچ کس نبود... همون موقع مهین خانم از آشپزخونه بیرون اومد...

ــ سلام مهین خانم.... مامان کجاست؟

با دیدن چشمای ورم کردم دهنش باز موند و حرفش رو خورد...

ــ مهین خانم پرسیدم مامان کجاست؟

ــ تو... تو اتاقشونن...

به سرعت به سمت پله ها رفتم و داد زدم:


romangram.com | @romangram_com