#من_تو_عشق_پارت_131
ــ خوب...باید باهات حرف میزدم...
چشماش رو ریز کرد . سرش رو تکون داد:
ــ خوب؟
ــ ام.... میخواستم بگم که باید بریم دنبال کارای طلاق...
ساعتش رو از دستش در اورد و پرت کرد روی میز...
ــ همین؟
ــ آره...
ــ باشه...
ــ پس من.... دیگه میرم
کیفم و برداشتم و رفتم سمت در اما قبل اینکه دستم به دستگیره برسه بازومو کشیدو محکم چسبوندم به در... کیف از دستم افتاد... چشماش عجیب شده بود.... شاید اگه توی این وضعیت نبود ازش نمیترسیدم ولی الان مست بود...
ــ چیکار میکنی فرهاد...
سرش و برد توی گودی گردنم و آروم بوسید... انرژیم داشت تحلیل میرفت...
ــ فرهاد...
romangram.com | @romangram_com