#من_تو_عشق_پارت_128


ــ فرهاد که چیزی نمیفهمه؟

ــ نه خیالت راحت باشه... ترتیب همه چیز و دادم... فقط تو دنبال بلیط و بقیه کارای رفتن باشه بقیه اش با من...

ــ با... باشه.... اگه کاری نداری...

ــ دیگه کاری نیست... روز خوش خانم دکتر

بدون کلمه ای دیگه تماس رو قطع کردم... ظاهرا همه چیز برای جدا کردن من و فرهاد از هم آماده بود....

یک هفته دیگه هم گذشت... نمیتونستم دل تنگیم رو برای یه جفت چشم مغرور و اخمش رو انکار کنم... گچ دستم رو باز کرده بودم و در آخرین تماسی که با مهتاب داشتم بهم گفت برای اومدنم مشکلی نیست... نگاه دوباره ای به بلیط توی دستم انداختم... نمیدونم این بار از شانس خوبم بود یا بدم که درست برای فردای عروسی سامیار و عاطفه بلیط گیرم اومده بود.... برگه های طلاق آماده بود و فقط میموند امضای من و فرهاد که اون رو هم گزاشتم برای اخرین لحظه... فردا شب عروسی سامیار بود و روز بعدش من اینجا رو ترک میکردم... جایی رو که اشتباهی توش عاشق شدم.... در چمدون رو بستم و توی کمدم قایمش کردم و رفتم پیش مامان...این 2 روز اخر باید بیشتر براش وقت بزارم...

..........................................

صدای فین فین ترانه دیگه رو اعصابم بود.... با حرص روی تخت مشت زدم و گفتم:

ــ بسه دیگه ترانه... دیوونم کردی...

چپ چپ نگاهم کرد:

ــ یعنی به خاله هم نمیخوای بگی؟اینجوری که وقتی بفهمه خدای نکرده سکته میکنه...

ــ چرا بهش میگم ولی لحظه اخر... اگه مامان بفهمه همه دنیا خبر دار میشن...


romangram.com | @romangram_com