#من_تو_عشق_پارت_129

ــ تو دیوونه ای.... به جای اینکه به خودت و فرهاد فرصت بدی و میدون رو خالی نکنی داری فرار میکنی...

ــ میخوای چکار کنم؟بشینم و نگاه کنم که اون ترکم کنه و بره با شقایق؟نمیتونم بمونم و بزارم اینجوری غرورم بشکنه....تو این مدت هیچ تلاشی نکرد... حتی یه نشونه هم نداد که امیدوارم کنه...

دستم و تو دست گرفت:

ــ خواهری... هنوزم وقت هست بیشتر فکر کن... میترسم پشیمون بشی...

لبخندی زدم و اشکاش رو پاک کردم:

ــ اگه بمونم و با یکی دیگه ببینمش بیشتر پشیمون میشم... برمیگردم ترانه... قول میدم که برگردم ولی الان رفتنم لازمه...

نگاهی به صورتش انداختم و با دیدن آرایش پخش شده اش خنده ام گرفت:

ــ تروخدا قیافه اش روببین... پاشو آرایشتو درست کن الان شهریار میاد دنبالمون...

برخلاف توی دلم که غوغایی به پا بود سعی داشتم لبخند آرامش بخشی رو لبام بنشونم... کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه بین این آدما بودم.... برای فردا صبح با نیما قرار گذاشتم تا قبل از رفتن برگه های طلاق رو امضا کنم.... فرهاد هنوز نیومده بود و از ترانه شنیدم که شقایق هم نمیاد و همه ترس من این بود که فرهاد الان با شقایق باشه.... اما به خودم دلداری دادم... امشب عروسی خواهرشه مگه میشه نیاد.... میخواستم برای آخرین بار ببینمش حتی اگه شده از دور تا تصویر مردی که از روی نفرت بهش دل باخته بودم رو برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم.... حتی تصمیم داشتم آخرای عروسی جوری که کسی متوجه نشه برم خونه فرهاد و یه بار دیگه اونجا رو ببینم.... عاطفه بی نهایت زیبا شده بود.... براشون خوشحال بودم .... عاطفه رو هم مثل خواهرم دوست داشتم.... داشتم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای آشنایی کنار گوشم بلند شد:

ــ به هم میان...

با دیدنش دست و پامو گم کردم اما زود خودمو جمع و جور کردم:

ــ آ... آره...به هم میان

ــ دو ماه چه زود تموم شد....

romangram.com | @romangram_com