#من_تو_عشق_پارت_118
ــ سایه...خواهش میکنم...
از دردی که با بازوم وارد شد صورتم در هم جمع شد...دستم رو گذاشتم روی دستش:
ــ آخ...فرهاد دستم
اخماش باز شد و با تعجب نگاهم کرد...وقتی متوجه شد بیش از اندازه داره بازوم رو فشار میده دستاش شل شد و آروم بازوم رو نوازش کرد:
ــ ببخشید...نمیخواستم...
حرفش رو ادامه نداد و دوباره با اخم به رو به رو نگاه کرد...خوشحال بودم که آرزوم حداقل برای امشب براورده شد...درسته که باید از قسمت زن و شوهر عاشق و خوشبختش فاکتور میگرفتم ولی همین هم که کنار من ایستاده بود خوب بود...با دیدن شقایق که درست رو به روی ما ایستاده بود و به ما خیره شده بود بدون توجه بهش لبخند پر رنگی زدم و دستم رو دور بازوی فرهاد حلقه کردم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم...اخماش از هم باز شد...دوباره شده بودم همون سایه چند وقت پیش که سعی داشت فرهاد رو عاشق خودش کنه...
بعد از مراسم عقد بزن و بکوب و رقص شروع شد...شقایق به معنی واقعی داشت خودش رو هلاک میکرد اون وسط... چیزی که برام عجیب بود رفتار فرهاد نسبت به شقایق بود...امشب اصلا طرفش هم نرفت و همش کنار من بود...دوست داشتم خودم رو امیدوار کنم اما حیف که این خوشی لحظه ای بود...
سامیار و فرهاد در حال حرف زدن در مورد کارهای شرکت و کارخونه بودن که آروم با گفتن من میرم دستشویی به فرهاد از سر میز بلند شدم...داشتم آرایشم رو تجدید میکردم که در باز شد و شقایق آمد داخل... کیفم رو برداشتم و خواستم برم بیرون که با دست جلوم رو گرفت و مجبور به ایستادنم کرد...اون پوزخندی که این چند وقت اکثرا روی لباش بود رو داشت...
ــ معنی کارات رو نمیفهمم...از یه طرف به هر دری میزنی تا از فرهاد طلاق بگیری از طرف دیگه براش تولد میگیری و سورپرایزش میکنی...خونه رو ترک میکنی و میری اما مدام خودت رو بهش میچسبونی و لبخند تحویلش میدی...تو چی میخوای سایه؟
خودم رو کنار کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در رفتم:
ــ دلیلی نمیبینم از زندگی شخصیم برات حرف بزنم
ــ فکر میکنی با این کارا بتونی فرهاد رو تحت تاثیر قرار بدی؟خودت خوب میدونی ازدواج شما کاملا غیر واقعی هست و با این کارا واقعی نمیشه...
romangram.com | @romangram_com