#من_تو_عشق_پارت_119
با این حرفش دستم روی دستگیره در ثابت موند...با کمی مکث به سمتش برگشتم و قدمی نزدیک تر شدم:
ــ شاید اولش غیر واقعی بود ولی شب تولد واقعی شد...
با تعجب به چشمام نگاه کرد...کم کم تعجب صورتش جاش رو به عصبانیت داد:
ــ منظورت چیه؟
ــ منظورم رو خوب میفهمی...
پوزخند پر صدایی زد و گفت:
ــ تو پیش خودت چی فکر کردی؟نکنه خیال کردی از روی عشق و علاقه بوده که فرهاد بهت نزدیک شده؟
قدمی نزدیک تر شد:
ــ نه عزیزم...اینا همش توهماته تو هست.اگه فرهاد دوستت داره پس چرا برای برگشتت به خونه هیچ تلاشی نکرد؟پس چرا سعی نمیکنه از طلاق منصرفت کنه؟پس چرا بیشتر وقتش رو با من میگذرونه؟ تلاشات بی فایده است.اون شب فرهاد فقط از سر نیاز با تو بوده هیچ علاقه ای در کار نیست دختر جون....بیخود خودت رو امیدار نکن...
چند ثانیه به چشمام خیره شد و بعد رفت...تمام مدتی که داشت این حرفارو میزد با بهت بهش خیره بودم...از بغض زیاد چونه ام میلرزید اما تمام تلاشم رو میکردم تا قطره ای اشک نریزم... دیگه نمیتونستم بمونم...بدون شک اگه با این وضعیت میرفتم پیش بقیه با دیدن فرهاد خودم رو لو میدادم... از خدمتکار خواستم تا پالتو و شالم رو برام بیاره...شانس آوردم که سرویس بهداشتی طبقه بالاتر از سالن عروسی بود و از همین جا هم به باغ راه داشت...با آخرین سرعتی که میتونستم رفتم سمت ماشینم...از دور صدای آشنایی میشنیدم که اسمم رو صدا میزد اما حتی نخواستم برگردم و صاحب صدا رو ببینم...سوار ماشینم شدم و با سرعت از باغ خارج شدم...حالا دیگه جلوی ریختن اشکام رو نمیگرفتم...
حرفای شقایق پشت سر هم توی گوشم تکرار میشد و من فقط میتونستم عصبانیتم رو سر ماشین خالی کنم...صدای آهنگ که توی فضای ماشین پیچید صدای هق هق منم بلند شد:
romangram.com | @romangram_com