#من_تو_عشق_پارت_117

ــ نه که خیلی براشون مهمم...

دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید:

ــ دیوونه ای دیگه...بیا بریم پیش مامان...نگرانته...

رسیدیم سر میز مامان اینا... از شانس بدم خانواده مهرآرا هم نشسته بودن اما فرهاد نبود.... با همه سلام کردم و نشستم بین مامان و عاطفه.... مامان خودش رو بهم نزدیکتر کرد:

ــ حالت خوبه؟

ــ خوبم...

ــ سایه...

ــ مامان... من خوبم...میبینی که سالمم... مثل بچه ها باهام رفتار نکن...

سرم رو برگردوندم و به رو به رو خیره شدم.... با وارد شدن عروس و داماد همه از جا بلند شدن... ترانه مثل فرشته ها شده بود... برای خواهرم از ته دل خوشحال بودم... شهریار و ترانه کنار هم زوج های خوبی شده بودن و به هم میومدن... برای یک لحظه سرم رو به طرف چپ برگردوندم که نگاهم تو نگاه فرهاد قفل شد... اون طرف سالن ایستاده بود...دستاش تو جیبش بود و با اخم همیشگی نگاهم میکرد... چند ثانیه بعد نگاهش رو ازم گرفت که به خودم اومدم و به سمت مخالفش برگشتم... امشب زیادی خوشتیپ شده بود... دوست داشتم مثل همه زن و شوهرهای خوشبخت و عاشق الان کنار هم ایستاده بودیم ولی حیف که این احساس یک طرفه بود.... بوی عطر آشنایی رو از فاصله نزدیک احساس کردم...دوباره برگشتم عقب اما به خاطر فاصله نزدیکی که با من داشت محکم خوردم بهش که اگه کمرم رو نگرفته بود میخوردم زمین... تقریبا تو بغلش بودم...از این همه نزدیکی حرارت بدنم رفته بود بالا...بازوم رو گرفت و سرش رو آورد نزدیک صورتم:

ــ میشه امشب هم نقشت رو خوب بازی کنی؟

ابروهام در هم گره خورد:

ــ چه دلیلی داره؟

فشاری به بازوم داد:

romangram.com | @romangram_com