#من_تو_عشق_پارت_113
ــ میشه بری؟میخوام تنها باشم....
ــ این کارا یعنی چی....فکر میکردم دیشب...
ــ دیشب نه...دیشب رو فراموش کن...هر اتفاقی افتاد اشتباه بود...میفهمی اشتباه...
عصبی بودم....از حرفای بابا...که مستقیم تو چشمام زل زد و عیب و ایرادی و که اصلا واقعیت نداشت به روم آورد....
با تعجب به قدم بهم نزدیکتر شد...
ــ یعنی چی که اشتباه بود؟پشیمونی؟
دلم نمیخواست بگم اره...اگه یک کلمه...فقط یک کلمه بهم گفته بود دوستم داره و میخواد باهام بمونه پیشش میموندم....اما حالا....
ــ فرهاد....برو....تا زمان طلاق اینجا میمونم...بعدشم یه کاریش میکنم...
چند ثانیه موندو بهم خیره شد...شاید باور نداشت بعد از اتفاق دیشب همچین رفتاری باهاش داشته باشم....وقتی دید کاملا جدی هستم رفت و در و بست....قطره های اشکم راه خوشون رو پیدا کردن و گونه ام رو خیس کردن....منم توقع داشتم بهم بگه من دوستت دارم برگرد خونه....بگه دیگه شقایقی وجود نداره....اما رفت و بهم ثابت کرد من فقط وسیله ای برای رفع نیازش بودم....با این فکر تصمیم گرفتم در اولین فرصت با نیما تماس بگیرم و کارای رفتن و طلاق رو پیگیری کنم...
سه روز گذشت....این سه روز تمام تلاشم رو کردم تا با بابا رو به رو نشم...تو این سه روز هم ترانه هم ستاره جون به دیدنم امدن و سعی کردن قانعم کنن تا برگردم اما خیالشون رو راحت کردم که این دیگه اخرشه وبر نمیگردم....
بهترین خبر این چند روز تماس مهتاب بود که گفت داره کارام رو درست میکنه تا توی بیمارستانی که خودش کار میکنه بتونم دوره ام رو بگذرونم....فقط میموند رفتنم که نیما بهم اطمینان داد کارام رو زود درست میکنه....از دفتر نیما که بیرون اومدم بی خیال دانشگاه شدم و رفتم سمت خونه فرهاد....چون میدونستم این موقع از روز خونه نیست بهترین موقعیت بود تا وسایل باقی مانده رو جمع میکردم...
با وارد شدن به خونه دلم گرفت....خودم این بازی رو شروع کرده بودم اما زودتر گرفتارش شدم....اول سرکی به اتاق فرهاد کشیدم...خاطره اون شب دوباره جلوم چشمام ظاهر شد....درو بستم اما تا برگشتم به جسم سفتی خوردم...یه قدم رفتم عقب و با دیدن فرهاد جیغ خفیفی کشیدم...اومد جلو و بازوم رو گرفت:
ــ نترس منم...
romangram.com | @romangram_com