#من_تو_عشق_پارت_112


با چشمای گرد شده و بهت به بابا نگاه کردم...

ــ چی؟

ــ همین که گفتم

ــ ولی بابا....

ــ سایه....دلم نمیخواد به خاطر عیب و ایرادای تو هرچی تا امروز زحمت کشیدم حروم بشه...

از صدای بلند بابا و بدتر از اون از حرف هایی که زد همه تو بهت بودیم....صدای شکستن قلبم رو واضح شنیدم....اما نباید کم میاوردم...

ــ برنمیگردم....من پیش فرهاد برنمیگردم....چرا یکم به جای کار و منافع خودت به دخترت فکر نمیکنی...بس نبود به خاطر کارخونه ات من رو با شرکت مهرآرا معامله کردی....

اونقدر عصبی بودم که صدام جیغ مانند شده بود...با تموم شدن حرفم یه طرف صورتم سوخت...به جای اینکه از درد گریه ام شدت بگیره پوزخندی رو لبم نشست...سوزش کنار لبم بهم فهموند زخم شده....با عجله سالن رو ترک کردم و به مامان که صدام میکرد توجهی نکردم....نزدیک در ورودی بودم که سینه به سینه کسی شدم...با دیدن فرهاد که با تعجب به زخم گوشه لبم و دستم که روی صورتم بود خیره شده بود یه قدم رفتم عقب...

ــ تو...تو اینجا چی میخوای؟

ــ سایه؟چی شده؟این...

سریع عقبش زدم و رفتم سمت پله ها و وارد اتاقم شدم و تمام حرصم رو سر در خالی کردم...لبه تخت نشستم و سرم تو دستم گرفتم که در باز شد و فرهاد اومد داخل...

ــ سایه؟


romangram.com | @romangram_com