#من_تو_عشق_پارت_109

با ناباوری نگاهم کرد....

ــ منظورت چیه؟

ــ یعنی چی که منظورت چیه؟...مامان ما خیلی وقت پیش به همه اعلام کردیم داریم جدا میشیم...

ــ ولی قرار بود اول همه راه های درمانی رو امتحان کنید....تو شب واسه شوهرت تولد میگیری فرداش با یه چمدون ولش میکنی و میری...

با یاداوری دیشب لبخند محوی روی لبم نشست...خاطره دیشب برام شیرین بود اما دلیل نمیشد بزارم پای عشق و علاقه فرهاد و باهاش بمونم....از نظر من اون هنوزم شقایق رو دوست داشت....بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...به تنهایی احتیاج داشتم...

ــ کجا میری؟

ــ میخوام بخوابم مامان...خیلی خسته ام...

تموم مدتی که روی تختم دراز کشیده بودم به خودم و فرهاد فکر میکرم....حتی اونقدر اطمینان نداشتم که وقتی میره خونه و میبینه من نیستم دنبالم بگرده.... با سروصداهای پایین فهمیدم سامیار اومده...مطمئن بودم اون تنها کسیه که تو این خونه منو درک میکنه و ازم حمایت میکنه...از پله ها آروم اومدم پایین...سامیار که طبق معمول معرکه گرفته بود و داشت از باغی که برای عروسی در نظر داشتن حرف میزد با دیدن من چشماش رو گرد کرد...از قیافه اش خنده ام گرفت:

ــ سایه؟خودتی یا سایه اته؟

مشتی به بازوش زدم و روی مبل رویه روش نشستم...

ــ مسخره...

ــ مامان؟پس چرا نگفتی این وروجکم اینجاست....

مامان که هنوز ازم ناراحت بود حرفی نزد که باعث شد سامیار شک کنه:

romangram.com | @romangram_com