#من_تو_عشق_پارت_107
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم....با صداش دوباره چشمام رو باز کردم:
ــ اجازه میدی....امشب...شوهرت باشم؟
چکار باید میکردم....به آسونی تسلیم میشدم....اگه بعدش پشیمون بشم چی....بی اختیار هر دو دستم بالا اومد و دو طرف صورتش قرار گرفت....نگاهم بین لباش و چشماش در حرکت بود.....میخواستم باز اون باشه که برای بوسیدنم پیش قدم میشه....نگاهم تو چشماش ثابت شد....جوابمو از نگاهم خوند و قبل از اینکه بتونم پشیمون بشم دوباره با بوسه اش غافلگیرم کرد....دستم دور گردنش حلقه شد و فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد....یکدفعه صورت شقایق جلو چشمام ظاهر شد....بی اراده ازش جدا شدم اما هنوز کمرم در حصار دستاش بود...پرسشگر بهم چشم دوخت...صدام آروم بلند شد:
ــ پس شقایق چی...
ــ برات مهمه؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم....دوباره لباش رو روی لبام حس کردم و تو یه حرکت من رو از روی زمین بلند کرد.......
...............................
به خاطر نوری که توی صورتم بود چشمام رو باز کردم....هنوز موقعیت خودم رو تشخیص نداده بودم که با دیدن برق حلقه توی دستم دیشب و تموم اتفاقاتش جلوی چشمم ظاهر شد....سریع توی جام نشستم که کمرم تیر کشید اما دردش زیاد نبود....موهام و چنگ زدم و سرم و تو دستام گرفتم...چشمام رو بستم و اروم زمزمه کردم:
ــ من چکار کردم...
با شنیدن صدای دوش آب فهمیدم فرهاد حمامه...ملافه رو به خودم پیچیدم و سریع رفتم به اتاق خودم و هجوم بردم سمت حمام....شیر آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم تا یکم فکرم آزاد بشه....نمیدونستم بعد از این قراره چی بشه....حالا باید چکار میکردم....پشیمون بودم؟....نه پشیمون نبودم....اما سر درگم بودم.....یعنی فرهاد دیشب فقط از سر نیازش با من بود....اگه احساسش نسبت به من تغییر کرده پس چرا تمام مدت دیشب هیچ اشاره ای نکرد....قطره های اشکم توی قطره های آبی که به صورتم میریخت گم شد....شری آب رو بستم....حوله رو به خودم پیچیدم و اومدم بیرون....حتما تا الان فرهادم اومده....نمیدونستم چجوری باهاش روبه رو بشم....
بعد از پوشیدن لباسام آهسته از اتاق بیرون اومدم....وقتی دیدم فرهاد توی سالن نیست نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه....میز صبحانه رو کامل چیده بود و کاغذی وسط میز بود....برداشتم و خوندمش:
ــ تو شرکت مشکلی پیش اومده که باید برم.... دیدم حمامی مزاحمت نشدم عزیزم...صبحونه ات رو کامل بخور و اگه حالت بد بود باهام تماس بگیر....
پوزخندی زدم و کاغذ رو پرت کردم روی میز...بیخیال صبحونه شدم....حالا که فرهاد نبود بهترین فرصت بود تا همین الان وسایلم رو جمع کنم و برم...
romangram.com | @romangram_com