#من_تو_عشق_پارت_104
ــ چی؟
ــ داشتی خونه رو مرتب میکردی...
ــ اها...اره...تموم نشد فردا بقیه اش رو جمع میکنم...
ــ خوب باهام کاری داشتی که اومدی اینجا؟
ــ اره...وقت داری؟
از جلو در کنار رفت تا بتونم برم داخل...لبه تخت نشست و به منم اشاره کرد بشینم...با فاصله ازش نشستم...با اینکه سعی میکردم نشون بدم رفتار امشبش برام مهم نیست اما بازم نمیتونستم عادی باشم....دستم رو بردم جلوش و جعبه رو نشون دادم:
ــ این هدیه تولدته...راستش تنها چیزی بود که چشمم رو گرفت
جعبه رو گرفت و بازش کرد....زنجیر رو تو دستش گرفت و به پلاک الله چند لحظه خیره موند:
ــ برای منه؟
لبخند محوی زدم و سرم رو تکون دادم....
ــ پس چرا همون موقع بهم ندادیش؟
توقع این سوال رو نداشتم...نمیدونستم چی جوابشو بدم....پس سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم...زنجیر رو گرفت جلوم و اشاره کرد براش ببندم....اگه نمیبستم که خیلی ضایع بود ممکن بود پیش خودش فکرای دیگه ای کنه....زنجیر رو گرفتم و بهش نزدیکتر شدم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم و برای اینکه بهتر ببینم مجبور شدم سرم رو جلو تر ببرم ... از این همه نزدیکی نفسام به شماره افتاده بود....زنجیر رو بستم اما قبل از اینکه ازش جدا بشم دستش دور کمرم حلقه شد و مجبور شدم به همون حالت بمونم.... شوکه شدم و نمیتونستم عکس العملی نشون بدم....بعد از لحظه منو از خودش جدا کرد و بلند شد...به سمت ضبطی که گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد...جلوم ایستاد و دستاش رو جلو آورد....هنوزم توانایی هیچ کاری نداشتم حتی فکر کردن...با صداش انگار از این حالت گیجی بیرون اومدم:
romangram.com | @romangram_com