#من_تو_عشق_پارت_103

آخرین نفراتی که رفتن ترانه و شهریار بودن... درو که بستم و برگشتم تو سالن فرهاد نبود....بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم اول جمع و جور کنم.... مشغول جمع اوری بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم:

ــ سایه؟

آروم به طرفش برگشتم و بهش نگاه کردم:

ــ میخواستم ازت تشکر کنم....واقعا سورپرایز شدم

صدای شقایق تو گوشم پیچید

ــ میخواستم یه جشن دو نفره بگیرم....ولی همه برنامه هام به هم ریخت...به جاش باید قبول کنی با من برقصی...

پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم و دوباره مشغول شدم که گفت:

ــ من یکم کار دارم...توی اتاقمم...اینارو ول کن فردا با هم جمعشون میکنیم...خسته شدی

بدون اینکه دست از کار بکشم یا نگاهش کنم گفتم:

ــ تو به کارت برس...من خسته نیستم

صداش رو نشنیدم اما سنگینی نگاهش بهم فهموند ایستاده و چند ثانیه بعد صدای در اتاقش نشون داد که رفته....دست از کار کشیدم و روی مبل نشستم....دوباره صحنه رقصش با شقایق جلو چشمام رژه رفت....چرا یاداوری این موضوع اینقدر اذیتم میکرد.... من که از اول میدونستم فرهاد یکی دیگه رو دوست داره پس چرا فکر کردن به این موضوع اینقدر عذابم میداد؟.....

بلند شدم و به اتاقم رفتم...دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم...من میخواستم فرهاد رو عاشق خودم کنم حالا خودمم داشتم گرفتار میشدم....قبل از عوض کردن لباسم یاد هدیه اش افتادم....جعبه کوچک رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم....جلوی در اتاق فرهاد ایستادم....دستم رفت بالا تا در بزنم اما همون موقع در باز شد و فرهاد اومد بیرون....دستم همون بالا مونده بود و چند ثانیه بهش زل زدم....اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم....با صداش به خودم اومدم و دستم رو پایین اوردم:

ــ داشتم میومدم کمکت...تموم شد؟

romangram.com | @romangram_com