#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_95
بهزاد در و ورودي رو باز کرد و بیرون رفت ... منم همینطوري پشتش مي رفتم ... اول شیشه ي
جلو رو چک کرد همین که سراغ شیشه ي سمت راننده رفت دوباره يکي زد رو پیشونیش و گفت :
واي ... بدبخت شديم
با نگراني گفتم : چي شد ؟ شکسته ؟
بهزاد : اره شکست ... همینطوريش کم با اين ماشینش دهنمون رو صاف کرده بود از اين به بعد
فاتحمون خوندست ...
تو اين مورد با بهزاد موافق بودم ماهان اگه مي فهمید يه شک بزرگي بهش وارد مي شد چون
خیلي به ماشینش علاقه داشت ...
- حالا چرا شکست ؟
بهزاد : واقعا فکر مي کني دلیلش چي مي تونه باشه ؟ هیچي از اسمون سنگ افتاد روش !
با تعجب گفتم : واقعااااااااا ؟
به حق چیزاي نشنیده مگه اسمون سنگم داره !
بهزاد سري از روي تاسف تکون داد و گفت : گاهي مي مونم تو اين که واقعا خنگي يا داري خودت
رو به خنگي میزني هر چند که دومي بیشتر با عقل جور در میاد ... اگه يه ذره به مغزت فشار بیاري
مي بیني که اين فقط کار يه انسان که داراي شغل شريف دزدي هست میتونه باشه ...
اين حرفش نشون دهنده ي اين بود که هنوزم منو يه حیله گر میدونست ... هنوزم بهم اعتماد
نداشت ... هنوزم به چشم بد بهم نگاه مي کرد ... ولي اخه چرا ؟ مگه من بهش چه هیزم تري
فروخته بودم ؟ تنها به جرم اين که مادر من سارق و شايد هم قاتل دختر خالشه ؟
سعي کردم اعتماد به نفسم رو از دست ندم ... ديگه بايد اين عادت مزخرف کم اوردن رو کنار
میذاشتم ... چند ماهي از برقراري رابطم با اين اجتماع مي گذره ...
- اها پس به همین دلیل شما الان داريد به وظیفه پلیسیتون عمل مي کنید ؟
بهزاد چشماش رو ريز کرد و با حالت زيرکانش که سعي مي کرد رفتارم رو زير ذره بین ببره گفت
: منظورت چیه ؟
بیا باز به من مي گه خنگ ... خودش که خنگ تره !
- فکر کنم الان اين منطقه نا امن محسوب میشه بايد به نگهباني اطلاع بديد تا پیگیري کنند اقاي
باهوش و وظیفه شناس !
همزمان صداي ماشیني اومد و تا بهزاد بیاد جواب منو بده برقا وصل شد و خیابونا روشن شد و
ماشین کنار ما ايستاد ... میلاد پسر عمو علي به همراه يه پسره تقريبا هم سن و سال خودش و يه
اقايي که تقريبا به 42مي خورد و لباس نگهباني تنش بود از ماشین خارج شدند ...
هر سشون در کمال ادب سلام کردند و بهزاد هم متقابلا جوابشون رو داد و من تنها به يه سلام
romangram.com | @romangram_com