#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_94


بهزاد : واي ترلان يه تاريک و صداي ساده که اشک ريختن نداره ... تو توي اتاق من بمون منم

میرم يه دوري اطراف بزنم !

فقط همینم مونده بود که تنهايي اينجا بمونم !

- چي ؟ من اينجا بمونم ؟ نه من تنهايي مي ترسم ... تو رو خدا منو تنها نذار

بهزاد کلافه دستي لاي موهاش کشید و گفت :پس مي گي چي کار کنم ؟ نمي تونم که اينجا

پیشت بمونم بايد برم بیرون ببینم چه خبره و صداي شیشه از کجا بوده

- اممم ... خوب منم باهات میام ... اره اينطوري بهتره تو هم تنها نري بیرون امن تره !

بهزاد : بفرمايید شما نگران سلامت من هستید يا نترسیدن خودتون ؟

بفرما به اين نگراني هم نیومده ! البته دروغ نگم راستشو رو بخوايد بیشتر واسه اين بود که نمي

خواستم تو اين تاريکي محض و سکوت خوف ناک مخصوصا با اين صداي شکستني که شنیده

بودم تنها باشم ... بدون اين که جواب سوالش رو بدم به طرف جلو هلش دادم و گفتم : میشه يه

ذره زودتر عجله کني تا ببینیم صدا از کجا بوده ...

بهزاد يه دونه از اين نگاه ها که يعني فکر نکن نفهمیدم از زيرش در رفتي بهم انداخت و صفحه

ي موبايلش رو روشن کرد و به جلو نگهش داشت منم اروم به فاصله ي سانتي متريش پشتش

قدم بر میداشتم که اگه يه چیزي شد دلم رو به اين خوش کنم که بهزاد نامي وجود داره اينجا

وارد راه رو شديم و از پله ها به سمت پايین حرکت کرديم ... اول وارد اشپزخونه شد تا پنجره اي

که درون اشپزخونه بود رو چک کنه اما ظاهرا مثل اينکه سالم بود ...

- اين که سالمه !

بهزاد : بله دارم مشاهده مي کنم !

- وا ! خوب پس چي بود که شکست ؟

بهزاد : همین يه دونه شیشه که اينجا موجود نیست ! بیرونم کلي چیزهاي شیشه اي وجود داره اگه

خدا قبول کنه !

- نکنه شیشه ماشین رو شکوندن ؟

بهزاد يه نگاه بیخیال بهم انداخت و گفت : ماشین ؟ امکانش هست !

يهو محکم زد به پیشونیش و گفت : وااااااي

با اين حرکتش بنگ از سرم پريد و ترسان گفتم : چي ... چي شد ؟

بهزاد : کمري ماهان ...

و به دو سمت در ورودي دويید ... منم پشتش مثل اين جوجه اردکا که مامانشون رو گم مي کنن

دويیدم تا مبادا ازش دور بشم تو اين تاريکیه مطلق !


romangram.com | @romangram_com