#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_92
کنم اين سري ديگه واقعا اعصابم خورد شده بود يه جورايي مغزم قفل شده بود و کد نمي داد در
يک تصمیم اني دو دستاش رو با هزار زوري که بود محکم کنار زدم که باعث شد هم خودم از
حصار دستاش ازاد شم و هم اون از خواب بیدار شه ! واي چه افتضاحي ! همینو کم داشتم !
بهزاد با صدايي که ناشي از شکه شدنش کمي لرزشش داشت گفت : تو ... تو ... اينجا چیکار مي
کني ؟
منم که کلا مغزم کد نمي داد چي بگم همینطوري بي اختیار گفتم : هیچي !
بهزاد که تقريبا از اون حالت اولیه اش در اومده بود چشماش رو ريز کرد و گفت : توقع داري باور
کنم ؟ اينجا تو اتاقم و روي تخت من ... اونوقت پاسخ سال من هیچي هست ؟
سعي کرردم ارامشم رو حفظ کنم تا بتونم راحت براش قضیه رو توضیح بدم ...
- خوب ... راستش ... هیچیه هیچیم که نه ... اومده بودم پیراهنم رو بردارم ...
بهزاد پوزخندي زد و گفت : اها اين موقع شب اومدي تو اتاقم و رو تختم و ادعا داري که میخواي
پیراهنت رو برداري ؟ دروغ مسخره اي بود !
سعي کردم اشوب درونم رو با چهرم نمايان نکنم واسه همین مثل خودش يه لحن حق به جانب
گرفتم و گفتم : نه پس فکر کردين عاشق چشم و ابروتونم بیام به اتاقتون ؟ يا مي خواين باور
کنید يا مي خواين باور نکنید ! هیچ تاثیري به حال من نداره ! حالا هم پیراهنم رو از اونور تختت که
اويزونه بديد !
فضاي اتاق اونقدري با نور بیرون روشن شده بود که بتونه پیراهنم رو توي تاريکي تشخیص بده
... انگار اونم فکر نمي کرد که جوابش رو بدم چون همینطوري بدون هیچ عکس العملي نگاهش رو
به من دوخته بود .
ديگه از اون استرسي که اول داشتم خبري نبود و منم حق به جانب و دست به سینه زل زده بودم
بهش بعد از چند ثانیه مکث گفتم : يادم نمیاد که گفته باشم منو بر و بر نگاه کنید ! گفتم اون
لباسم رو لطفا بديد چون دست من بهش نمي رسه !
نگاهش رو پس از چند ثانیه از من برداشت و هم زمان که اومد کلش رو بچرخونه اون سمت تخت
همه جا توي تاريکي مطلق فرو رفت .
واي نه ! همینو کم داشتم که برق بره اونم اين وقت شب
از تاريکي مطلق وحشت داشتم ! منو ياد دوراني از زندگیم مي نداخت که بي تقصیر تو اتاقي
تاريک توسط اون به اصطلاح مادر حبس میشدم
همه ي اون ارامشي که بدست اورده بودم سر چند ثانیه از بین رفته بود و حالا اين ترس و همراه
با اضطراب بود که جانشینش شده بود
romangram.com | @romangram_com