#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_91

بسته شده تو صندوق بود انداختمش توي نايلوني که تو ماشین بود و لحظه اي که از ماشین پیاده

شديم بهزاد اون نايلون رو همراه با ساکش برد به اتاقش

- اي خدا اخه چرا من اينقدر بدبختم !!!

هر چي تو ساکم گشتم نتونستم يه لباس راحت ديگه پیدا کنم واسه ي خوابم ناچار بلند شدم که

برم از تو اتاق بهزاد برش دارم ...

در رو به ارومي بستم و رفتم طرف اتاقش و اروم در زدم بلکه جواب بده اما هر چي صبر کردم

پاسخي از جانبش نشنیدم ناچارا خودم در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم يه نگاه به اطراف کردم

که ديدم بهزاد رو تخت دو نفره اي که کنار ديوار بود خوابیده يه بالشت رو هم بغل کرده و پتو رو

تا نصفه روشه ... واي خاک به سرم بالاتنش هم که لخته سريع روم رو يه سمت ديگه کردم و

سعي کردم به ياد بیارم نايلون چه شکلي بوده و پیداش کنم حدودا يه 5دقیقه اي داشتم مي

گشتم که يهو يه صدايي اومد برگشتم سمت بهزاد که ديدم با تکون خوردنش باعث شده بود تا

بالشت تکون بخوره و از اونجايي که خیلي لبه ي تخت بود افتاده پايین

همزمان چشمم به نايلوني افتاد که کنار بالشت رو زمین بود ... اره خودشه ... ايول بالاخره پیدا شد

... با سرعت سمتش رفتم ... اما تنها با يه نايلون خالي مواجه شدم ... دوباره تخت يه تکوني خورد

به دست بهزاد نگاه کردم که جابه جا شده بود ... دوباره چشمم رو سمت صورتش چرخوندم که

يه برقي چشمم رو زد ... چشمام رو يه بار باز و بسته کردم که ديدم پولک پیراهن منه ... با دقت

تر که نگاه کردم ديدم پیراهنم با دو سه تا لباس ديگه روي دسته ي بالايي تخت اونم سمت

ديواره يعني براي اينکه بگیرمش بايد روي تخت رو طي مي کردم

از اونجايي که چاره اي نداشتم خودم رو خم کردم و اروم روي تخت رفتم تا بتونم با دراز کردن

دستم لباسم رو بگیرم اما هر کار کردم دستم نرسید البته تقصیر من نبود تختش خیلي بزرگ بود

... خواستم خودم رو بیشتر بکشم جلو که دوباره دست بهزاد تکون خورد انگار دنبال چیزي مي

گشت اهمیتي بهش ندادم و خودم رو بیشتر کشیدم جلو تقريبا روي بهزاد خم شده بودم تا بتونم

دست رو به اون سمتش برسونم و لباسم رو از روي لبه بردارم ... کمرم تقريبا رو شکم بهزاد

مماس شده بود و من همش سعي مي کردم يه جوري بردارم تا بهزاد بیدار نشه چون مسلما اگه

بیدار مي شد و من رو تو اين وضعیت میديد واويلا ... لابود دوباره حرف پشتم در میاورد که تو

میخواي خودت رو به من غالب کني و فلان دختري و از اين حرفا ...

خودم رو بیشتر کشیدم تا لباس روبردارم که بازم بهزاد دستش روبه حالت گشتن دنبال چیزي رو

تخت تکون داد و اين بار کمر منو گرفت و سمت خودش کشید و من تقريبا پرت شدم تو بقلش و

اونم يه پاش روي پاهام گذاشت و من رو محکم به خودش فشار داد

يه ان نزديک بود از ترس سکته کنم ... هر کاري کردم نتونستم خودم رو از حصار دستاش ازاد

romangram.com | @romangram_com