#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_90


هستن از بستگان يا يه جوري بهتره بگم دختر خالم و ايشون هم ترلان خانوم هستن بازم از

بستگان ... عرضم به خدمتتون که مامان اينا هم اصلا خبر ندارن که ما اينجايیم اخه ما از تهران

امديم ...

عمو علي لبخندي دلنشین زد و گفت : عاقبت به خیر شي پسرم ... ماشالله به زبون ... خدا واسه

مادر و پدرت نگه دارتت ... پس صبر کن چند لحظه من برم کلید خونه رو بیارم

ماهان : ممنون ... راستي عمو علي ؟

عمو علي : جانم ؟

ماهان يه اشاره اي به همون پسره که ازمون ورودي مي خواست انداخت و گفت : معرفي نمي کنید

؟

عمو علي : اخ يادم رفت ... میلاد پسرمه تازه از سربازي برگشته

ماهان سري به نشونه ي اشنايي تکون داد و گفت : موفق باشه ... خوب عمو جان ما میريم سمت

ويلا شما هم بسپر به گشت واسمون کلید رو يیارن

عمو علي : باشه جانم ... بريد بهتون خوش بگذره

بهزاد : قربان شما

ماهان : پس فعلا با اجازه عمو جان

عمو علي : به سلامت پسرم

ماهان دوباره ماشین رو به حرکت در اورد و راه مسیري که من ازش سر در نیاوردم رو پیش گرفت

... ولي خدايیش عجب منطقه ايه ها ... خوش به حال هر کي که همیشه اينجا زندگي مي کنه . حالا

که فکر مي کنم مي بینم واقعا پشیمون شدم که اونسري با مريم جون اينا نیومدم اينجا ...مگه تو

خونه موندم چي نصیبم شد جز رويت کردن بهزاد خان !

حدودا 5دقیه بعد از اينکه ما رسیديم کلید رو اوردن ... فضاي توش هم اصلا قابل بحث نبود از

بس که قشنگ بود ... اين بار هم مثل اونسري من و شیدا رفتیم تو يه اتاق ماهان هم که رفت تو

اتاق خودش بهزاد هم يه اتاق ديگه که درست اتاق رو به رويیه ما بود

ساعت تقريبا دو نصفه شب بود ... دو ساعت پیش واسه خوابیدن هر کس رفته بود به اتاق

خودش ... شیدا که درجا خوابش برد اما من به خاطر اينکه تو ماشین خوابیده بودم هر کار کردم

خوابم نبرد و رفتم تو تراس نشستم تا يه ذره از هوا استفاده کنم تا اينکه کم کم احساس خواب

الودگي کردم از جام بلند شدم و رفتم در ساکم رو باز کردم تا بلوز و شلوار لیم رو با پیراهني که

واسه ي خواب اورده بودم و تقريبا بلنديش تا روي زانوم بود عوض کنم اما هر چي گشتم نبود ...

عجیبه من که گرفته بودمش ... يهو يادم اومد که چون لحظه ي اخر برش داشته بودم و ساکم


romangram.com | @romangram_com