#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_9
پسره : با يه دزد بهتر از اين نمیشه صحبت کرد
پووووفي کشیدم و گفتم : بسیار خوب ... هر جور که مايلید ... بالاخره که تا فردا متوجه میشید
خیلي جرات کرده بودم که اينطوري جواب داده بودم ... خودم هم از تغییر موضع خودم متعجب
بودم ... واقعا از من بعید بود ولي خوشحال کننده بود ...
پسره : بله که متوجه میشم ... تا فردا هم از جلوي چشمام دور نمیشي
يه ابروم رو بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم
پسره : کجا مثل اينکه نشنیدي چي گفتم
- چرا شنیدم ... دارم میرم بخوابم ... توقع نداريد که بیام جلوي شما بخوابم؟
پسره : نه تو رو خدا فکر کردي که تنهات میذارم که بعد از اينکه خوابم برد فلنگو ببندي ؟ نه جانم
مي گیري همین جا رو کاناپه مي خوابي درست جلوي چشم من
چه ذهن پويايي داشت اين
خدايا خودت به دادم برس و من زودتر از شر اين خلاص کن
با اينکه از شرايط راضي نبودم باشه اي گفتم و يه بالشت و پتو اوردم و روي کاناپه خوابیدم
اونم گرفت خوابید
در خواب ناز به سر مي بردم که با صداي {واي} از خواب پريدم
چشمامو که باز کردم ديدم مريم جون و اون پسره همديگه رو بغل کردند و مريم جونم داره گريه
مي کنه
فرهاد خان هم کنار در ورودي ايستاده بود و وسايل تو دستش پخش زمین شده بود
مريم جون بعد از 5دقیقه از پسره جداشد و در حالي که اشکاش رو پاک مي کرد گفتت : بهزاد
جان پسرم چرا اينقدر بي خبر اومدي؟
پس اسمش بهزاده اين اقاي پويا ذهن !
بهزاد : مي خواستم سورپرايزت کنم مامان ولي مثل اينکه خونه نبودين در عوض ...
همونطور که يه لبخند پیروز مردانه میزد به سمت من که هاج و واج رو کاناپه نشسته بودم گفت :
مچ اين خانم رو که در حین دزدي و در راه اشپزخونه بودن رو گرفتم
فرهاد خان با تعجب گفت : چي ؟
بهزاد : ببین پدر من ... من هي بهت مي گم که مواظب باشید شما حرف منو گوش نکردين
مريم جون گفت : وااااي خاک به سرم ... پسرم اين چه حرفیه
بهزاد : خب راست مي گم ديگه ... الان اگه من نبودم که ايشون خونه رو خالي کرده بودن
طوري که اين حرف زد خودم به خودم شک کردم چه برسه به بقیه يه نگاه به خودم کردم ... نه
بابا به جثه من نمي خوره که بتونم کل اين خونه رو خالي کنم
romangram.com | @romangram_com