#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_10
مريم جون : پسرم اين چه حرفیه ... ترلان جان الان حکم يکي از اعضاي خانواده ي مارو داره
بهزاد که گیج شده بود دستي به موهاش کشید و گفت : چي ؟
فرهاد خان : ببین اقا بهزاد منم روزي صدبار مي گم که ندونسته قضاوت نکن ... خدا میدونه که
چقدر اين دختر بیچاره ترسیده
لبخند پیروز مندانه اي زدم
بهزاد : اما ... پدر جان چند لحظه میايد
فرهاد خان : بريم تو اتاق من
فرهاد خان و بهزاد رفتن
- چي شد مريم جون چرا اينقدر زود برگشتید
مريم جون : فرهاد يه مريض اورژانسي داشت اين شد که زود برگشتیم
- اخ
مريم جون : چي شد
- دلم داره ضف میره
مريم جون : اي شکمو تا تو بري بالشت و پتوت رو بذاري تو اتاقات منم صبحانه رو حاضر کردم
باشه اي گفتم و به سمت بالا حر کت کردم
داشتم از جلوي در اتاق فرهاد خان رد مي شدم که صداي دادو بیداد اومد چون خیلي کنجکاو شده
بودم رفتم نزديک در ايستادم
بیشتر صداي داد بهزاد میومد
بهزاد : بابا متوجه میشید چي مي گید ؟
فرهاد خان : بهزاد صدات رو واسه من بالا نبر
بهزاد : اخه شما داريد زور مي گید پدر من ... اخه چطور تونستید ... مثلا شما پزشک اين مملکت
هستید
فرهاد : بهزاد رو حرف من حرف نزن ... هر چي باشه بیشتر تو مي دونم
بهزاد : ولي اصلا تو مغز من نمي گنجه يه دختر که هیچي ازش نمي دونید تازه از توي خیابون هم
پیداش کرديد اورديد خونه ... تازه خونه رو دست اين میديد مي ريد مسافرت ... اصلا از کجا
میدونید که اين دختر يه هـَ ...
يکدفعه صداي داد فرهاد خان بالا رفت : بسه ديگه بهزاد ... من هي هیچي بهت نمي گم تو صدات
رو بالاتر مي بري ... بسه ديگه
بهزاد : متاسفم پدر ... ولي من نمي تونم اونو به عنوان عضوي از اين خونه حساب کنم ... چون
romangram.com | @romangram_com