#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_11

هیچ دلیلي نمیبینم واسه اين کار

فرهاد خان : کسي هم ازت نخواست که اين کار رو بکني

نمیدونم چرا ناخوداگاه اشکام سرازير شد به طرف اتاقم حرکت کردم ... بهشت من خیلي زود

داشت تبديل به دوزخ میشد ... اينو میتونستم حس کنم

بالشت و پتو رو رو تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم که بهزاد ديدم هم زمان از اتاق رو به رويي

من خارج شد

خواستم بي اهمیت بهش برم پايین که صدام کرد

بهش اهمیت ندادم که اينبار مچ دستم رو گرفت ...

ب ... ب ... بله ؟

بهزاد : مگه صدات نکردم ؟

انگار زود تر از چیزي فکرش رو مي کردم تغییر موضع داده بود

...-

بهزاد : جواب منو بده

- ن ... نشنیدم

بهزاد : از همین الان يه چیزي رو واست مشخص مي کنم که خوب بدوني ... شايد تونسته باشي با

4تا دونه اشک تمساح دل پدر و مادرم رو به رحم بیاري ولي من مثل اونا نیستم ... فکر نکن که با

عشوه اومدن مي توني نزديک من شي ... اصلا علاقه اي ندارم که تو رو دور بر خودم ببینم ...

باشه ؟

... -

بهزاد با صداي نسبتا بلندي گفت : شیرفهم شد ؟

از ترس چند تا قطره اشک از چشام ظاهر شد ... جهنم زودتر از چیزي که انتظار میرفت نمايان

شده بود ... ديگه از پسر تخص ديشب خبري نبود ... اينجا مقابلم يک مردي اخمو و خشک

وايساده بود که بي شباهت به يک ديو دو سر نبود ...

- ب ... ب ... بله

دستمو ول کرد و به سمت پايین رفت ... منم رفتم دستشويي و دست و صورتم رو شستم

رفتم پايین و سر میز نشستم به بهزاد که اصلا نگاه نمي کردم ... فرهاد خان هم که به خاطر قضیه

بهزاد اخماش در هم بود ... ولي مريم جون که از هیچي خبر نداشت خیلي شاد و خندون بود و

مدام به پسرش مي رسید ...

يه هفته از اون روز گذشت و من تا جايي که مي تونستم سعي مي کردم بهش نزديک نشم

مريم جون تصمیم گرفته بود امشب همه ي دوست و اشنا رو به مناسبت بر گشتن بهزاد به ايران و

romangram.com | @romangram_com