#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_77

اها مهمون بهزاد و ماهان ... و ...

بالاخره به ياد اوردم ... ولي اين چه طور ممکنه .؟...

نه .... نه .... حتما خیالاتي شدم شايد هم اشتباه شنیدم ... اين امکان نداره

يعني مادر من يه دزده ... يعني سیمین زرين فر ... مادر من .... کسي بوده که ماهرخ رو دزديده و

الان رابط يه باند قاچاقه

خداي من .... اخه چه طور ممکنه ؟؟؟

از جام بلند شدم و سمت پايین رو پیش گرفتم که صداي شیدا و ماهان به گوشم خورد

شیدا : ماهان فکر کنم يه توضیح هم بدهکارين

ماهان : خوب ... خوب ... بابت چي ؟

شیدا : اول از همه اين که يه پلیس تو اين خونه چیکار مي کرد ؟ شما چه رابطه اي با اون پلیس

دارين ؟ الان بهزاد کجا رفته و مهمتر از همه اين که چرا ما رو دک کردين و ترلان الان بیهوش

اون بالا افتاده

ماهان : اااا جناب سرهنگ مسیبي رو مي گي ؟

شیدا : هر کي که مي خواد باشه

ماهان : خوب اون يکي از مريضاي بهزاد بود واسه تشکر اومده بود پیشش ... در مورد ترلان هم

که منم نمیدونم بايد صبر کنیم که هوش بیاد

- من هوش اومدم

و رفتم روي مبل مقابلشون نشستم

شیدا نگاهي به من انداخت و باز دوباره ماهان رو نگاه کرد و گفت : اااا ؟ که مريضه بهزاد ؟ اونوقت

کي بود که چند لحظه پیش خودش رو جناب سرگرد بهزاد صفوي معرفي کرد ؟

ماهان دستش رو لاي موهاش کرد و نفسش رو عصبي بیرون داد و گفت : بسیار خوب توضیح

میدم فقط بايد يه قولي بدين

من و شیدا همزمان گفتیم : چه قولي ؟

ماهان : اين که هر چي مي گم بین خودمون بمونه

شیدا بدون تامل گفت : باشه قبوله

ماهان نگاهش رو از شیدا گرفت و به من چشم دوخت

- منم قول میدم

ماهان : خوب من و بهزاد پلیسیم

- چـــــــــــــــــــي ؟؟؟؟

تو باورم هم نمي گنجید که اينا پلیس باشن ... خداي من من از خونه فرار کردم اومدم تو دل

romangram.com | @romangram_com