#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_73

- مشکل اينه که ما چند روز نبوديم تو يخچال غذاي حاضري نیست غذا هم که چیزي درست

نکرديم پس چي بخوريم

شیدا که داشت خندان سمت يخچال میرفت يکدفعه اينگار بادش خالي شده باشه ايستاد و

برگشت سمت من و گفت : پس میگیي چیکار کنیم ... من غذا میخوام

- نمیدونم تو استاد بزرگي

شیدا : ااا لوس نشو ديگه ترلان بگو چي بخوريم

کلم رو به نشونه تاسف تکون دادم گفتم : تو رو خدا استاد بزرگ ما رو نگاه کن ... خوب زنگ بزن

غذا سفارش بده

شیدا : دوست دارم اين کار رو بکنم اما مشکل اينه که پول ندارم يعني داشتن رو دارم منتها تو

کیفمو و کیفم هم تو ماشین بهزاده

اي خدا من با رامین ازدواج مي کردم سنگین تر بودم تا با اين استاد بزرگ که در اصل دست

شلقم رو از پشت بسته هم صحبت بشم

حرصي نگاش کردم و گفتم : خوب خنگ زنگ میزنیم با اشتراکمون دو تا پیتزا سفارش میديم بعد

میذاريم به حساب که بهزاد بعدا پولش رو بده

شیدا نگاهي بهم انداخت و همونجور که سمت تلفن میرفت گفت : اينم حرفیه چرا زودتر به ذهنم

نرسید

همچین میگه چرا زودتر به ذهنم نرسید که انگار خودش چاره رو پیدا کرده والله

****

بهزاد ::::::::::::::::::::

من و ماهان منتظر روي مبل نشسته بوديم و به سرهنگ نگاه مي کرديم تا شربتش رو بخوره و بعد

قضیه رو برامون تعريف کنه

92دقیقه بود که شیدا و ترلان رو فرستاده بوديم دنبال نخود سیاه و 5دقیقه پیش سرهنگ اومده

بود

اوف يعني يادش مي فتم میخوام خفشون کنم باز اين ترلان مثل بچه ادم رفت ولي شیدا پدرمون

رو در اورد يعني مي تونم بگم خدا بیامرزه کسیو که میخواد اينو بگیره

هنوزم که هنوزه يادمه که اين دختر وقتي بچه بود اينجوري نبودش پس چرا الان اينطوري شد

سرهنگ شربتش رو خورد و تک سرفه اي براي صاف کردن گلوش کرد و گفت : خوب ...

***

ترلان ::::::::::::::

- اخ شیدا ديدي يادم رفت

romangram.com | @romangram_com