#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_7
امروز بود که مريم جون اصرار کرد منم باهاشون برم چالوس اخه با بهار اينا مي خواستن برن
ويلاشون ولي من قبول نکردم يه جورايي حس پارازيت رو داشتم ... من هنوز با خودم کنار نیومده
بودم و نمیدونستم که چند چندم و همینطور هنوز هم کمي از ماهان مي ترسیدم اونام که ديدن
تمايل ندارم رفتن .... خوب بود که درکم مي کردم ... حد اقل براي مني که تا حالا درک نشده بودم
... گفتن تا پس فردا يعني جمعه بر مي گردند
داشتم فیلم نگاه مي کردم که تلفن زنگ خورد گوشیو رو ورداشتم
- بله
- سلام به روي ماهت
- سلام مريم جون خوبین؟
- سلام عزيزم مرسي زنگ زدم بگم ما رسیديم
ساعت حول حوش 99:32بود
- رسیدن بخیر
- قربونت برم ... عزيزم کاري نداري
- نه سلام برسونید
- قربانت مواظب خودت باشم مشکلي پیش اومد حتما ما رو خبر کن خدافظ
- چشم حتما ... خدافظ
تلفن رو سر جاش گذاشتم و بار ديگه خدا رو شکر کردم
تو هواي خودم بودم که يه صدايي از حیاط اومد
يه ان خشکم زد ... اين ديگه چي بود ... دو سه دقیقه اي گوشامو تیز کردم ولي چیزي نشنیدم
حتما خیالاتي شدم از جام بلند شدم و تلويزيون و برقا رو خاموش کردم و رفتم طبقه ي بالا تو
اتاقم تا بخوابم
نیم ساعت بود که تو جام اينور اونور مي شدم ولي خوابم نمیبرد
که دوباره يه صدايي از حیاط اومد و دوباره
که اينبار در خونه از پايین باز شد
داشتم سکته مي کردم و نمي دونستم بايد چي کار کنم
من واقعا توانايي دفاع از خودمو نداشتم
تصمیم گرفتم بلند شم و در اتاقمو قفل کنم
به نزديکي در که رسیدم پشیمون شدم ... ترلان حواست کجاست .... اين خونه دست تو سپرده
شده ... اين بود جواب خوبیاشون
خیلي بد بود که مريم جون و فرهاد خان خونشون رو به من بسپرن اوقت من فقط فکر خودم باشم
romangram.com | @romangram_com