#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_6
فرهاد : ولي دخترم من بايد بدونم که تو کي هستي و چرا اينجوريي که بهت کمک کنم
- تو رو خدا ازم هیچي نپرسید خواهش مي کنم ازتون ... میشه يه مدت به من زمان بدين که با
خودم کنار بیام
از بس گريه کرده بودم نفسم بالا نمیومد و به سکسکه افتاده بودم
فرهاد : باشه دخترم ... چرا گريه مي کني ... باشه پیش ما بمون حداقلش اينکه مريم ما رو از
تنهايي در میاري ولي لااقل بگو اسمت چیه ؟
اشکامو پاک کردم و همینطور که سعي داشتم سکسکمو کنترل کنم گفتم : تر ... هییي... لان ...
هییي
الان نزديک 9ماهه که اينجام خیلي خانواده ي خوبین يه جورايي مثل خانوادم دوسشون دارم
گاهي اوقات ديگران بهتر از خانواده ي ادم میشن .... خوشحالم که خدا حواسش بهم بوده
من و مريم خانم خیلي با هم صمیمي شديم با اين که اختلاف سنیه بالايي داريم خیلي باهم جور
شديم
البته من خیلي در مورد خانوادش نمیدونم حتي نمي دونم که بچش کجاست ... از بین حرفاش
شنیده بودم که يه پسر هم داره ... ولي خب به نفعم بود زياد کنجکاوي نکنم ...
توي فامیلاشون هم فقط خواهر مريم جون و برادر فرهاد خان رو میشناسم
بهار خانم خواهر مريم جون بود ... اونم درست مثل مريم جون جوون بود و تنها تفاوتشون رنگ
چشماشون بود که چشماي بهار خانم ابیه و چشماي مريم جون توسي ... با اينکه چهره ي زيبايي
داشت ولي يه غم بزرگي تو چهرش زار میزد که نمیدونم چي بود شوهرش هم خیلي اقاي خوبي
بود ... يه پسر هم داشت که 05سالش بود و مهندس عمران بود فکر کنم پسرشون يا همون
ماهان تنها پسري بود که من جرات کرده بودم باهاش صحبت کنم ... اون هم در حد يک ابراز
اشنايي ...
برادر اقا فرهاد هم فرهود خان بود که همسرش فوت کرده بود ... پسرش فرزاد ازدواج کرده بود و
دخترش فرناز هنوز مجرد بود ... خیلي از فرناز خوشم نمیومد و سعي مي کردم بهش نزديک نشم
... يه جورايي به نازنین گفته بود برو من هستم
هنوز که هنوز خیلي از چیزا رو نمیشناسم ... ولي خب دارم به شرايط عادت مي کنم ... خب بود که
هر از گاهي تلويزيون ديده بودم ....
اوايل مريم جون و فرهاد خان خیلي تعجب مي کردند ولي الان نه شايد به خاطر تز روانپزشکي
فرهاد خانه اخه روان پزشکه
***
romangram.com | @romangram_com