#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_67
وبعد راه پله ها رو پیشش گرفت و گفت : من میرم اتاق مهمان بگیرم بخوابم دارم از خستگي
میمیرم
بهزاد : اره منم خیلي خسته ام پس منم میرم مي خوابم
منم که از خستگي زياد چشام وا نمي شد پس راه اتاقم رو پیش گرفتم
خیلي اروم دستگیره رو پايین اوردم که ديدم ...
ا اين چرا قفله ؟ من که قفلش نکرده بودم دوسه بار بالا و پايین کردم ديدم نخیر اين باز بشو
نیست که يکدفعه
شیدا : خودتون رو هم بکشین در رو باز نمي کنم
- ا شیدا در رو باز کن مي خوام بخوابم
شیدا : عمراااا ... من که میدونم با اونا همدست شدي و واسم نقشه کشیدين
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم ... خدايا ببین ما رو پیش چه کسايي فرستادي !!!
دوباره پايین رفتم و مانتو و شالم رو در اوردم و روي کاناپه دراز کشیدم به دو دقیقه نکشید که
خوابم برد
از احساس سرماي زيادي بیدار شدم ساعت 9و نیم صبح بود اون موقع که ما رسیده بوديم
ساعت 1شب بود و نو راه هم شام خورده بوديم
راه بالا رو در پیش گرفتم چون خواب الود بودم به هزار تا چیز خوردم ولي به روي خودم نیاوردم و
از پله ها بالا رفتم و رفتم سمت اتاقم هرچقدر درو بالا پايین کردم باز نشد
اه اين شیداي مسخره هم که در رو قفل کرده ... از سرما دندونام بهم میخورد چون قرار بود 95
روز بريم سفر شومینه رو خاموش کرده بودن و خونه يخ بود
مونده بودم که چیکار کنم که يکدفعه در اتاق بهزاد باز شد منم با ديدن غیر منتظره اش يه هیییني
از ترس گفتم و يه قدم عقب رفتم
بهزاد با لباس بیرون جلوي من وايستاده بود
بهزاد : وا ترلان چرا بیدار شدي ؟
- ها .... ها ؟ ... ادچوووو
بهزاد : چرا رنگ و روت پريده ... بذار ببینم
دستشو رو گذاشتم رو پیشونیم و گفت : واي دختر تو چرا تب داري ؟ دستاتم که سرده ... اخه چرا
تو اين سرما بیروني برو تو اتاقت بگیر بخواب
با دستم در اتاقم رو اشاره کردم
اومد دستگییره رو بالا و پايین کرد و گفت : اين ورپريده اومد در رو قفل کرده ... اي بابا ... خوب بیا
برو تو اتاق من بخواب
romangram.com | @romangram_com