#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_62


ماهان : نه اينجا دوستمه با هاش راحت ترم

بهزاد : ماهان جان اصلا شايد نباشه روز دوم عیدي

ماهان : نگران نباش هماهنگ شده

بهزاد : پس بگو چرا اقا ساعته سرشون تو موبايله ... م گم ماهان نري اونجا ساعت با پسره

صحبت کنیا ... ما کار و زندگي داريم داداش

ماهان : باشه بابا

همین حین بهزاد جلوي يک سوپر مارکت ايستاد

ماهان پیاده شد و به سمت سوپر مارکت رفت

اين شیدا هم که مثل خرس گرفته خوابیده ... شیطونه مي گه ....

از فکري که به سرم زد يه لبخند رو لبام نشست

بهزاد گفت مي خواد امام زاده هاشم وايسته

- ببخشید تا امام زاده هاشم چقدر راهه ؟

بهزاد : يه ده دقیقه اي میشه ... چطور ؟

- گفتین اونجا واي میستین ديگه ؟

بهزاد : اره نگفتي چرا پرسیدي

- هیچي چیز خاصي نیست ( در حالي که يه لبخند رو لبم بود ادامه دادم ) فقط فکر مي کنم شیدا

يه مقدار زيادي خوابیده

بهزاد که منظور منو گرفته بود يه لبخند زد و گفت : موافقم !!!

ماهان با يه پلاستیک پر از خوراکي و خرت و پرت برگشت و بهزاد دوباره حرکت کرد و حدودا يه

يه ربع ده دقیقه بعد زد کنار

اطرافم رو که نگاه کردم ديدم يه مسجده که احتمال دادم بايد امامزاده هاشم باشه

ماهان خواست شیدا رو صدا کنه که بزاد يکدفعه دست گذاشت رو دهن ماهان

بهزاد : هیـــــــــــــــــــس ماهان ... بذار اين شیدا يه تنبیه بشه

ماهان با چشمايي که دو برابر شده بود گفت : چي مي گین ؟

- ماهان جان بیدار کردنش رو بذار به عهده من

بهزاد نگاهي بهم انداخت و گفت : مطمئني؟

لبخند اطمینان بخشي زدم و گفتم : شک نکن !!!

بعد يکدفع دو تا بازوي شیدا رو گرفتم و تا جايي که زور داشتم محکمم فشار دادم و تکونش دادم

و همونطور با جیغ گفتم : شیـــــــــــــــــــــــ ـدا ... شیــــــــــــــــدا پاشو ....


romangram.com | @romangram_com