#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_56
صبح با صداي شیدا از خواب بیدار شدم
شیدا : ترلان پاشو ... از امروز ماموريتمون شروع میشه
همه ي اين حرفا رو در حالي که لبخندي رو لبش بود زده بود
من که هنوز منگ خواب بودم گفتم : چه ماموريتي ؟ چي مي گي اول صبح
شیدا : خوب معلومه ماموريت کشف رفتار ماهان و بهزاد و ربطش با ماهرخ
تازه دو هزاريم افتاده بود که منظورش چیه ...در حالي که چشمام رو مي مالوندم از تخت بلند شدم
و رفتم جلو اينه تا موهام رو رديف کنم
با شیدا رفتیم اشپزخونه که ديديم ماهان و بهزاد دارن با دست دست کردن يه چیزي رو توضیح
میدن
شیدا : ســــــــــــــــــــــــ ـــــلام بر کانون گرم خانواده
همه جواب سلامش رو دادن و منم خیلي اهسته سلام کردن و جواب شنیدن
من دقیقا رفتم روبه روي بهزاد نشستم و شیدا هم کنارم يا به روايتي جلوي ماهان نشست
مريم : خوب ماهان ... بهزاد مادر چي مي خواستین بگین
ماهان : خوب راستش ...
بهزاد : براي يکي از مريضام مشکلي پیش اومده ... بايد برگردم تهران ...
مريم : حالا نمیشه الان نري يه مدت عقب تر بري يا اصلا بسپري به همکاراي ديگت
بهزاد : نه مامان نمیشه خودم هم دوست داشتم بمونم ولي اين بیمارم مويرگ خوني مغزش پاره
شده و بايد تا فرصت هست عملش کنم
فرهاد : هر جور خودت صلاح میدوني بهزاد جان
ماهان : خوب راستش منم میخوام برم باهاش
علي اقا : ماهان جان تو دبگه چرا مي خواي بري
ماهان : خوب منم تنها میشم ديگه ... از اونورهم بهزاد تنهاست ... میرم اين يه مدتي که شما
نیستن باهاش هستم ديگه
بهار : نمیدونیم ديگه هر چي خودت بخواي
فرهاد : اونوقت اگه شما برين کي دخترا رو بیاره ... ما که فقط خودمون جا میشیم
بهزاد : سعي مي کنیم يه جوري خودمون رو قبل از اين که برين بهتون برسونیم
شیدا : و اگه نتونستین چي ؟
ماهان که معلوم بود کلافه شده گفت : اي بابا خوب دو روز صبر مي کنید ما میايم دنبالتون ديگه
مريم : وا ماهان جان خاله از تو بعید بود باز اگه بهزاد مي گفت يه چیزي تو ديگه چرا ... اخه چه
romangram.com | @romangram_com