#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_54
شیدا : اينا از مشکوک هم گذشتن ... میدوني دقیقا مشکوک زدنشون کي شروع شد ؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم : کي ؟
شیدا : زماني که بهزاد گفت براي گرفتن فوق تخصصم مي خوام برم لندن
با بیخیال نگاش کردم و گفتم : خوب اين کجاش مشکوک میزنه ؟
شیدا : اين سرتا پاش مشکوکه به خاطر اين که زماني که ماهرخ مرد بهزاد هم بچه بود فوقش 93
سال سن داشت و به خاطر اون صمیمیتي که با ماهرخ داشت و اون علاقه اي که بهش داشت
خیلي دلتنگش میشد واسه همین مريم جون و فرهاد خیلي سعي کردند بفرستنش پاريس پیش
يکي ار دوستاشون که هم از محیط دور باشه و هم اونجا ادامه تحصیل بده میدوني که فرهاد
روانپزشکه مسلمه که اين جوري فکر کنه ولي بهزاد راضي نشد همش حرفش اين بود من کشور
خودم رو ول نمي کنم که برم يه جاي ديگه درس بخونم و زماني که کنکور شرکت کرد تونست
پزشکي شهید بهشتي قبول شه و عمومیش رو اونجا گرفت ولي يه روز اومد خونه و گفت که اره
من مي خوام برم لندن تخصص بگیرم .... همه خیلي تعجب کرده بودند ولي فرهاد خیلي خوشحال
بود و مي گفت که اين کار میتونه بهزاد رو از تو خودش بودن در بیاره اخه بهزاد تمام اون 5سالي
که عمومي مي خوند سرش رو با درس گرم کرده بود حتي مهموني هم خیلي نیومد
- اين که يکدفعه اي از اين رو به اون رو شد عجیبه اما چه ربطي به اين قضیه مي تون داشته
باشه
شیدا :ربطش از اونجايي شروع میشه که ماهان هم 6ماه رفت پیشش ... میدوني ماهان خیلي اهل
درس خوندن نبود وقتي 00سالش بود لیسانسش رو گرفت اون هم با نمره هايي در حد قبولي
بعد تو فرض کن کسي که دوهزار به درس علاقه نداره چه جوري میتونه توي دوسال اونهم با
نمرات aفوقش رو بگیره و تازه بعدش بگه من مي خوام برم پیش بهزاد اونم به اين مدت طولاني
... هر چي باشه 6ماه زمان کمي نیست
نفس عمیقي کشیدم و شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم : نمیدونم بايد چي بگم ... پاک کیج شدم
واقعا هم نمي دونستم بايد چیکار کنم اصلا انگار يکدفعه اطلاعات فیزيک هسته اي وارد مغزم
کرده باشن مغزم به هیچ چیز کد نمي داد
شیدا : بهش فکر نکن فردا يه تصمیمي مي گیريم الان ساعت 0نصفه شبه بیا بخوابیم که ديگه
جايي رو نمي بینم
و بعد برقا رو خاموش کرد ... و رو تخت دراز کشید ... فکر کنم درجا خوابش برد ... بیچاره چقدر
خسته بود
از جام بلند شدم و رفتم توي بالکن ... و رو به دريايي که با فرسنگ ها فاصله جلوم بود زل زدم
romangram.com | @romangram_com