#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_53
شیدا قطره اشکي که به خاطر تجديد خاطره از چشماش روان شده بود رو پاک کرد و گفت : نه
امان نداره اون گردنبند يادگار مادر ملک مطیع بود از دوران قاجار بود هیچ کجا نمیشد نمونه اش
رو پیدا کرد و اما اون ماشین حراست بیمارستان شماره پلاکش ماشیني که ماهرخ رو با خودش
برده بود گرفته بود پلاک دقیقا مال همون ماشیني بود که ته دره افتاده بود
- خوب ... بعدش چي ؟
شیدا : بعد اون قضیه همه چیز بهم ريخت ... برا ي بستن پرونده بايد به شمال مي رفتیم با پلیس
اونجا هماهنگي میشد اخه تصادف تو شمال اتفاق افتاده بود ... و چون علیرضا میزبان مراسمات بود
ملک مطیع گفت که اين کارو انجام میده ولي هنوز نصف راه رو نرفته بود که بهش زنگ زدن و
گفتن که برگرد چرا که ماه بانو سکته کرده داريم مي بريمش بیمارستان ... اما ماه بانو نتونست
طاقت بیاره تو راه عمرش رو داد به تو ... ملک مطیع هم راه رو دور میزنه که برگرده که تو راه
قلبش درد مي گیره تصادف مي کنه و سرش ضربه مي بینه و اونم از اين دنیا میره
شیدا هر کلمه اي که مي گفت از چشماش اشک میومد ... نمي دونستم چي بايد بگم ... اين ماجرا
... يه جوريه ... نمیدونم چیه ... اخه چطور ممکنه پشت ظاهر خانوده اي به ظاهر خوشحال چنین
اتفاقاتي افتاده باشه
- خوب ... راستش نمیدونم چي بايد بگم ... بابت همه چیز متاسفم ... مرگ شوهر خاله و خالت و
ماهرخ
شیدا : اما ماهرخ زندست ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم : چــــــــــــــــــــــــ ـــــي؟؟؟؟
شیدا : اگه چیزايي که تو شنیدي راست باشه و اگه بخوايم رو حرفايي که الان بهزاد و ماهان زدن
حساب کنیم ...
مکثي کرد و ادامه نداد و فقط من و نگاه کرد
- پس يعني ... يعني ماهرخ زنده است
شیدا : اگه زنده نبود که اسمش رو اينقدر به زبون نمیاوردند
- خوب شايد ... شايد فقط يادش افتادند
شیدا : واي ترلان کجاي کاري ؟ ... اگه چیزي که شنیدي راست باشه اون با يکي غیر ماهان در
مورد ماهرخ حرف زده ... اصلا چرا الان بايد يادش بیفتند ...
- خوب الان همه عید ... مگه نمي گي که اين قضايا موقع عید اتفاق افتاد
شیدا : چرا میدونم ... اما يه چیزي مي لنگه ... اصلا مي خوان کجا برن ؟ چه جلسه ايه که اينقدر
مهمه و اونا مي خوان به خاطرش خالي ببندن و برن تهران ؟
- بايد از کاراشون سر در بیاريم ... خیلي مشکوک میزنن
romangram.com | @romangram_com