#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_52


شیدا : بايد بفهمیم قضیه چیه ؟

همونطوري گفتم :اگه خدا بخواد داشتیم مي فهمیديم ...

شیدا : ديگه از اونجا به بعدش مهم نیست چون دنبال بهونه اين که ما رو بپیچونن و ما مي تونیم

همراه بقیه بفهمیم که چه خالي دارند مي بندند اما...

کلافه نگاش کردم و گفتم : اما چي ؟ ... چرا درست حرف نمیزني ... چرا بهم نمي گي که اون روز

تو بیمارستان چي شد ؟ چرا نمي گي که ماهرخ کجاست ؟ اين قضیه چیه که به ماهرخ مرتبط

میشه اخه

شیدا نفس عمیقي کشید و گفت : وقتي رسیدن بیمارستان نه تنها با ماهرخ هوش اومده روبه رو

نشدند بلکه با علي رضايي رو به رو شدند که براي اولین بار داشت تو عمرش گريه مي کرد و

پلیس که داشت از اون بازجويي مي کرد

با تعجبي که نمي تونستم پنهانش کنم گفتم : منظورت چیه شیدا ؟

شیدا : ماهرخ نبود ... دزديده بودنش

- اخه چطور امکان داره ؟

شیدا : مثل اينکه زماني که علیرضا میاد زنگ بزنه اين اتفاق مي افته ... خوب ساعت 3بعد از ظهر

بود و بیمارستان هم که به خاطر اين که سال تحويل بود خلوت ... اون از خدا بیخبر ها هم از

فرصت استفاده کردن و بچه رو دزديدن

شیدا دوباره ساکت شد و يه مقدار ابي توي لیوان بود رو خورد

منتظر نگاش کردم و گفت : خوب ... بعدش ؟

شیدا : پلیس خیلي پیگیري کرد ولي نتونست پیدا کنه اون موقع بود که علیرضا قضیه اون تهديدا

رو رو کرد ... تهديدايي که از طرف خواهر مهین بود که هنوز هم نمیدونم اسمش چیه

دو سه هفته بعد خبر از تصادفي دادن که مشکوک میزد ولي چون هیچ مدرکي نداشتیم پرونده

بسته اعلام شد

- اون تصادف چي بود ؟

شیدا : ماشین پیکاني که به دلیل سرعت زباد و هواي باروني و جاده لغزنده پرت شد تو دره ... بین

وسايل هايي که پیدا شده بود گردن بند ماهرخ بود ... اونجا بود که قضیه رو بسته اعلام کردند

چون هیچ اثاري از سارق به جا نمونده بود و همه به اين فکر میکردند که سارق هم تو تصادف

مرده

- خوب ... خوب شايد اون گردنبند براي ماهرخ نبود ... شايد اون ماشین مال کسي ديگه اي بود

که همون گردنبند رو داشتن


romangram.com | @romangram_com