#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_51

اما بزرگترا فکر مي کردند که يه بچه نمي تونه ازش مراقبت کنه واسه همین علي اقا ( شوهر بهار )

گفت خودش مي مونه و به اين ترتیب همه رفتیم خونه ي شوهر خالم يا همون ملک مطیع ...

تا اين که ساعت حدودا سه بعد از ظهر بود که علي رضا بهمون زنگ زد و با خوشحالي خبر هوش

اومدن ماهرخ رو داد

و همه سراسیمه حاضر شدند تا برن بیمارستان

ولي با رفتنن به بیمارستان همه ي خوشحالي ها خوابید

نفس عمیقي کشید و ديگه ادامه نداد ...

منتظر چشم به شیدا دوخته بودم که بلند شد و بي قرار رفت سمت تراس

انگار يه چیزي اذيتش مي کرد ... يه چیزي که ازش سر در نمي اوردم

معلوم بود که ديگه نمي تونه ادامه بده

بلند شدم و يه لیوان ابي براش ريختم و رفتم تو بالکن تا بهش بدم

- شیدا ب...

شیدا با دستش جلوي دهنم رو گرفت و نذاشت ادامه حرفم رو بگم

سرش رو به گوشم نزديک کرد و گفت : هیش ... فقط گوش بده

سرم رو به نشانه ي تايید نشون دادم

دستش رو به ارومي از روي دهنم بر داشت و به سمت اتاق ماهان اينا اشاره کرد

گوشام رو تیز کردم تا بشنوم چي مي گن ... ظاهرا بر مي گشت به همون معماي حل نشده ...

ماهان : چرا اينقدر زود اخه ؟

بهزاد : نمیدونم ... گفت سر قضیه ماهرخ کمکمون مي کنه

ماهان : دقیقا کي زنگ زد ؟

بهزاد : همون موقع که بیرون بوديم ... درست بعد از اينکه از تلکابین پیاده شديم

ماهان : واي اونوقت الان بايد بگي

بهزاد : ماهان خودت میدوني چي داري مي گي ؟ اخه کي بهت مي گفتم ... تو الان به زمانش کاري

نداشته باش بهتره يه بهونه جور کني که خودمون رو به تهران برسونیم تا پس فردا ... میدوني که

جلسه مهمیه ... شايد کارمون به سفر رفتن بکشه ...

ماهان : اي خدا ... پوووووف ... حالا تو فکري به ذهنت نمي رسه

بهزاد : نه ... بايد فکر کنیم ...

داشتم با اشتیاق به بقیه حرفشون گوش میدادم که ببینم اخرش چي میشه که شیدا خانم باز حس

پارازيتیش گل کرد و منو کشید تو

با حرص نگاش کردم و گفتم : شیدا ؟؟؟

romangram.com | @romangram_com