#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_50
تهديداتي که که به علیرضا مي گه همونطور که زندگي مهین و ازش گرفتي زندگي عزيزترين
کست رو ازت مي گیرم
تا اين که اون روز میاد ... اون روز رو هیچ وقت از ياد نمي برم با اين که سن کمي داشتم
درست 95ساله پیش بود که ما همه دور هم جمع بوديم
قرار بود براي چهارشنبه سوري اش درست کنند
راستي اين رو نگفتم که بهار اينا 6سال بعد از تولد ماهان صاحب دختري شدند که اسمش رو
ماهرخ گذاشتن و البته ماهرخ و بهزاد خیلي با هم خوب بودند طوري که اون زمان مي گفتند در
اينده صد در صد بهزاد و ماهرخ ازدواج مي کنند ... خلاصه ...
اون روز بهزاد و ماهان داشتند فیلم مي ديدند و من و ماهرخ هم داشتیم لي لي بازي مي کرديم
ماهرخ درست چهارسالش بود که زنگ خونه رو زدند
ماهرخ رفت در و باز کرد نمي دونم چي شد که رفت بیرون و از کجا ماشین پیدا شد که زدند بهش
خلاصه ماهرخ رو بلافاصله به بیمارستان رسوندند
ضربه اي که به سرش وارد شده بود خیلي قوي بود واسه همین رفته بود کما دکترا مي گفتند اگه
هوش بیاد امکانش هست که قسمتي از حافظش رو از دست بده
يادمه اون روزا پاتوق مامان اينا شده بود بیمارستان
من که بچه بودم و نمي فهمیدم عمق اين ماجرا چقدر دردناکه
يادمه يه بار رفتم پیش ماهان و بهزاد که نشسته بودن و زانوي غم بغل گرفته بودن گفتم : چیه اينا
نشستین ؟ اصلا چي میشه اگه ماهرخ بمیره
اون روز هیچ کدومشون جوابم رو ندادن بهزاد که با اين حرفم مثل برق از جاش پريد و به سمت
بیرون رفت و ماهان هم چیزي نگفت و فقط به چشام زل زد شايد اون فهمید که من بچه هستم و
اينا رو درک نمي کنم ... بگذريم
يادمه سال تحويل درست 0بعد از ظهر بود قرار بود به خاطر سال تحويل همه بیان خونه و فقط
بهار جون اونجا بمونه ولي بهزاد لج کرد و گفت نه هر طور شده من اينجا میمونم و شما خسته اين
و برين
با تهجب گفتم : يعني بچه رو دادن دست يه نوجون 93ساله ؟
اين ديگه غیرقابل باور بود ... يکي بايد از خود بهزاد مراقبت مي کرد
شیدا : در اين که بهزاد مي تونست ازش مراقبت کنه شکي نبود چون اون عاشق ماهرخ بود از
پچگي هواش رو داشت حتي گاهي اوقات با وجود سن کمش بهش غذا مي داد و اون رو مي
خوابوند
romangram.com | @romangram_com