#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_46


- .... شیداااااايیي ... نکن ديگه

ولي اون گوشش بده کار نبود که نبود يه جا هم که نزديک بود کله ملق بشیم

خلاصه من رو با دو سمت اتاق مشترکمون برد و منو رو بدون مکثي روي تخت نشوند و خودش

هم صندلي جلوي میز ارايش رو هم برداشت و و برعکس روش نشست و پاش رو از پشت صندلي

داد بیرون و دو تا دستاش رو تکیه گاه صندلي قرار داد و از اون ور هم به چونه هاش چسبوند

شیدا با شوق و هیجان گفت : خوب ... منتظرم

با تشويش گفتم : هاااا ؟

شیدا : منتظرم که قضیه بهزاد رو تعريف کني

دو دل بودم که بگم يا نگم

ولي بالاخره که چي بايد بهش مي گفتم

اصلا شايد اون چیزي بدونه و بتونه من رو از اين ابهامات خارج کنه

همه ي قضايا برو براش تعريف کردم اعم از صحبت اون شب بهزاد و ماهان و حرف هاي

عجیبشون در مورد خواهر ماهان تا حرف هاي تلفني بهزاد و اينکه مي خواست ما ها رو بپیچونه و

در اخر هم وجود دختري به اسم ماهرخ ...

با شنیدن حرفام شیدا سرش رو با بحت بلند کرد و نگام کرد و بلند گفت : چـــــــــي ؟ ماهرخ

؟؟

- چیزي شده ؟ ... تو میدوني ماهرخ کیه ؟؟؟

هنوز تو بهت بود و چیزي نمي گفت

- شیدا چت شده تو يهو ... نکنه تو میدوني قضیه از چه قراره ..

باز هم حرفي نزد

محکم تکونش دادم و گفتم : د حرف بزن ديگه لعنتي ... د يه چیزي بگو

با تکوني که من بهش دادم 5متر از جا پريد

شیدا : اين خیلي عجیبه ... يعني هنوزم فکرشن

- واي شیدا داري روانیم مي کني بگو چه خبره اينجا

شیدا : پس اين همه مدت به فکرش بودن و بروز نمي دادن

همینطور گیج نگاهش مي کردم که يکدفعه از جاش بلند شد

شیدا : من بايد با بهزاد و ماهان حرف بزنم

خواست از اتاق بیرون بره که توي در گاه ايستادم و جلوش رو گرفتم : شیدا دويونه بازي چرا مي

کني ... مثل يه بچه ادم حرف بزن ديگه


romangram.com | @romangram_com