#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_45

شیدا : هوم ؟

- هیچي ولش کن

شیدا : ااااااه ...د بگو ديگه

- بذار واسه همون خونه

همزمان رسیديم پیش بقیه که ماهان گفت : ااااا اب همراتون نیاوردين ؟

من و شیدا همزمان گفتیم : اب؟

ماهان : اره ديگه

شیدا : نگفتي واست بیاريم ... تازه خودت دست و پا داري ... چلاغ که نیستي من برات بیارم

ماهان : د نشد که ... رفتین 6ساعت دستشويي موندين ... ما رو اينجا کاشتین ... اصلا هم که به

فکر ما نیستین ... خوب سبز شديم ديگه ... لا اقل يه نمه اب میاوردين که زير بوته هامون بريزين

... اصلا بذار ببینم شما واسه کار واجب رفتین دستشويي يا احیانا رفتین دستشويي رو بشورين

شیدا : ماهــــــــــــــــان ... دهن منو وا نکنا

اي بابا جالا بیا جمعش کن باز اين دو تا شروع کردند

همزمان بهزاد رسید

بهزاد : چیه ماهان باز تو موتور اين رو روشن کردي ... تازه از دستش خلاص شده بوديم

با ديدن بهزاد دوباره ياد حرفاي مشکو کش افتادم ... اون تلفن مشکوک

اصلا ماهرخ کیه ... چرا بايد واسه ما بهونه بیاره ... نکنه ماهرخ دوست دخترشه ... لابود مي خواد

ما رو بپیچونه که بره پیش ماهرخ ... يعني چه شکلیه ؟ ... واي ديگه مخم کد نمیده

با تکون خوردن دستي سرم رو تکون دادم و به بچه ها نگاه کردم ...

شیدا : الو کجايي ؟

- هــــآاااا؟

بهزاد همینطور که به سمت ماشین مي رفت گفت : صحت خواب

خوب من الان اين رو پاي چي بذارم :::: محبتش ؟ مسخره کردنش ؟ متلک انداختنش ؟

اي خدا منو که نه هنوز ارزو دارم ولي اين بهزاد رو بکش منو از شرش راحت کن

شام رو هم توي رستوران اونجا خورديم ... ... خیلي غذاي خوشمزه اي بود رو هم رفته ...

تقريبا ساعت ده و نیم شب بود که رسیديم خونه

همین که پام رو از ماشین بیرون گذاشتم شیدا دست منو گرفت و کشید با خودش برد

- ااا ... شیدا چیکار مي کني ؟؟

- شیداااااااااااااا

- د ولم کن ديگه دختر

romangram.com | @romangram_com