#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_44


بهزاد : ولي اخه جواب خانواده رو چي بگم ... اصلا راضي کردن ماهان کارش با حضرت فیله

... -

بهزاد : بله

... -

بهزاد : اما ...

... -

بهزاد : بسیار خوب پس من فردا عصر مي بینمتون ... تا فردا يا علي

و بعد گوشیو رو قطع کرد و از اون جا دور شد

يعني چي مي تونست باشه ... اصلا ماهرخ کیه ... نکنه عاشقشه ... اصلا هر کي هست به درک به

من چه

ولي خیلي مشکوک میزنه ... داره منو میترسونه

- پـــــــــــــــــــــــــــــــــخ

با شنیدن اين صدا جیغي زدم و برگشتم سمت صدا ...

واقعا کپ کرده بودم ... مي ترسیدم کسي فهمیده باشه که فالگوش ايستادم

با هزار تا نذر و صلوات روم رو برگردوندم که ديدم ...

- رواني اين چه طرز اعلام وجوده اخه ؟

شیدا : به من چه جنابعالي داشتید از فالگوش ايستادن فیض مي بردين که متوجه من نشدين

واي خداي من اين رو کجاي دلم بذارم ... حالا تا تهش رو نفهمه دست از سر کچل .... نه بابا اين

همه مو رو سرم دارم ... دست از سرم بر نمي داره

مايوسانه نگاش کردم و گفتم : يعني فهمیدي فالگوش ايستادم

شیدا مفتخرانه کله اي تکو ن داد و با لبخندي که نشانه ي پیروزيش بود گفت : پس چي ؟ شیدا

خانم رو دست کم گرفتي ابجي ...حالا تغريف کم بینیم اين اق بهزاد با کي صحبت مي کرد ؟؟

- هـــــــــــــــا ؟ اينم فهمیدي که يارو بهزاد بود

شیدا : پـ نـ پـ ... پـ ساعته دارم اينجا چیکار مي کنم ... حالا تعريف کن ببینم چي شده ؟؟؟

- اينجا نه خیلي قضیه اش مفصله ... خونه رفتیم برات تعريف مي کنم

شیدا : خدا نکنه تو بخواي يه چیزي رو برا ادم تعريف کني يعني از دماغ ادم در میاري خو همین جا

بگو ديگه

- نه گفتم خونه مي گم ديگه ... راستي ...

مردد بودم که بپرسم يا نه ...


romangram.com | @romangram_com