#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_43
بهزاد شون اي بالا انداخت و روش رو اون ور کرد
خلاصه با جیغ جیغاي شیدا و اصرار ماهان و فقط براي اينکه روي بهزاد رو کم کنم قبول کردم
سوارش شم
بماند که کلي جیغ زدم و به قول بهزاد کولي بازي در اوردم ولي در کل خیلي حال داد البته بايد
متلک هاي بهزاد رو فاکتور بگیريم
همین که از تلکابین پیاده شديم گوشي موبايل بهزاد زنگ خورد ازمون دور شد
شیدا : ترلان دارم مي ترکم
- به من چه ... از بس مي خوري ... بابا اينقدر نخور ... چاق میشي رو دست ما باد مي کني ...
هیچکي نمیاد نمي بردت
شیدا : من به ماهان مي گم تو هم زبون درازي ولي قبو ل نمي کنه
- خوب حالا
شیدا : اي بابا اينقدر حرف میزني که يادم میره چي مي خوام بگم ... خواستم بگم بیا بريم دابلیو
سي ... اوه ساري منظورم دستشويیه !
يه نگاه بهش انداختم و نفسم رو محکم به بیرون هدايت کردم و گفتم : زودتر فقط
خلاصه شیدا رفت دستشويي منم بیرون منتظر موندم
داشتم مگس مي پرندوم که صداي زمزمه کسي به گوشم رسید
سرم رو که چرخوندم ديدم بهزاد اون ور دستشويي اقايون داره با موبايل حرف میزنه
راستش اصلا از فالگوش ايستادن خوشم نمیاد ولي با مکالمه اي که اون شب بین ماهان و بهزاد
شنیدم واقعا بهشون مشکوک شده بودم
واسه همین رفتم پشت درختي که همون نزديکي بود قايم شدم تا صدا رو بهتر بشنوم
بهزاد : چي ... وقت کم اوردين
... -
بهزاد : اي بابا من هي مي گم نره شما مي گین بدوش ؟
... -
بهزاد : اخه ...
... -
بهزاد : من الان برم بهشون چي بگم
... -
بهزاد : میدونم میدونم ... ماهرخ از همه چیز با ارزش تره
... -
romangram.com | @romangram_com