#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_38


لامصب فضا تاريک بود و نور مستقیم مي خورد به چشمم و اذيتم مي کرد

بهزاد : چي شده ترلان چرا گريه مي کني ؟

اولین باربود که در عمرم بهزاد رو نگران میديدم و اين واقعا واسم عجیب بود

- چیزي نیست تاريکي چشمام رو اذيت مي کنه

بهزاد : سرش رو بیشتر به من نزديک کرد و گفت : مي خواي بريم بیرون

واي خداي من يکي منو بگیره اين چرا اينقدر مهربون شده

- نه نمي خواد دوست دارم قیم رو تا تهش ببینم

بهزاد : ولي ...

ماهان : ا جقدر بچ بچ مي کنین شما

بهزاد چیزي نگفت و به پرده خیره شد

بعد از ديدن فیلم يه شام حسابي هم مي چسبید

شام رو پیتزا خورديم و رفتیم خونه

مثل اينکه قصد نداشتن واسه سال تخويل بلند شن ولي من بي صبرانه منتظر اين لحظه بودم

چون اولین باري بود که در ارامش به سر میبردم

واسه همین موبايل رو زنگ گذاشتم و خوابیدم

باصداي زنگ از خواب بیدار شدم ...

خیلي اروم از جام بلند شدم و اول رفتم دستشويي دست و صورتم رو شستم

بعد در اتاق رو باز کردم و بیرون اومدم از پله ها رفتم پايین ... گفتم برم وضو بگیرم حداقل اين

سحر که سال تحويله

نمازم رو بخونم ... نماز خوندن و وضو گرفتن رو از مريم جون ياد گرفته بودم

خیلي اروم به سمت اشپزخونه رفتم که يکدفعه سايه چیزي رو ديدم از پنجره

يا امام زمان نکنه دزد باشه ... بیخیال هر کي باشه اينجا نمیاد ... من نمیدونم چرا هر سري اي

دزدا به پست منم مي خورن !

نکنه بخواد به گلنار خانم اينا اسیبي برسونه ... خوب به تو چه ؟ ... شايد به من ربطي نداشته باشه

ولي اگه اتفاقي بیفته عذاب وجدان مي گیرم

ترلان باز حس انسان دوستیت بیدار گل کرد ... ن بايد ببینم که قضیه چیه ... ولي ترل ... خفه لطفا

سعي کردم حس ترسم رو کنار بذارم و به حیاط برم

از خونه خارج شدم و راه پشت خونه رو در پیش گرفتم ... نزديکاي حیاط پشتي بودم که ديدم يه

جا اتیش روشنه ...


romangram.com | @romangram_com