#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_36


- هــــــــــــــــــــــي ... تو مايه هاش

بهزاد : نوبري والله

- میدونم

بهزاد : مي بینم که شیدا خوب روت تاثیر گذاشته

شیدا : هوي بهزاد من نیستم پشتم غیبت نکن ... راستي سلام منو ماهان برگشتیم که با هم بريم

بیرون

- اوف خدايا فرشته نجاتم رو فرستادي

شیدا لبخندي بهم زد و اومد رو مبل کناريم نشست

شیدا : پاشین پاشین زود برين حاضر شین بچه مرشدا !!!!

ماهان در حالي که مي خنديد گفت : بچه ها حرف استادتون رو گوش بدين و زود باشین چون اگه

دير کنید ضررش به شما نمي رسه منتها من کچل میشم

شیدا : وا ماهان از تو توقع نداشتم

بهزاد همزمان خنديد و رو به ماهان گفت : بزن قدش داداش

و دستاشون رو بهم زدند بعد هم که رفت حاضر شه منم لنگان لنگان رفتم بالا تا حاضر شم

پام رو که بالاي پله گذاشتم سرم گیج رفت

يه ذره ايستادم که ماهان گفت : چي شد ترلان ؟

چیزي نیست فقط سرم يه مقدار گیج میره

شیدا : والله تو اون برديگي که توي پاي تو ايجاد شد و با اون مقدار خوني که از پاي تو رفت منم

بودم سرم گیج مي رفت

- خوب حالا ... ولي شیدا گاهي اوقات فکر مي کنم حق با بهزاد و ماهانه

شیدا : ترلان برو تا اون يکي پات رو هم به اون بلا دچار نکردم

- خوب حالا چرا مي زني بچه

شیدا واسم شکلکي در اورد منم خندم گرفت ... البته سعي کردم خودم رو کنرل کنم

رفتم تو اتاق مشترکم با شیدا و يه مانتو ي ابي و يه شلوار لي ابي پوشیدم و شال و کیف سفیدم رو

هم

برداشتم و به سمت پايین رفتم

شیدا : به چه کرده اين ترلان خوشگله

و بعد چشمکي بهم زد و به بهزاد اشاره کرد

من که نفهمیدم قضیه از چه قراره و بهش گفتم : ديگ به ديگ مي گه روت سیاه


romangram.com | @romangram_com