#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_30
تنها به زدن يه نیمچه لبخند اکتفا کردم و با فاصله در کنارش شروع به راه رفتن کردم
نمیدونم چرا برخلاف حسي که نسبت به بقیه مردا حتي بهزاد دارم حسم نسبت به ماهان يه حس
خوبه
انگار چندين ساله که میشناسمش و يه جورايي حس مي کنم که مي تونم بهش اعنماد کنم
سکوتي که بینمون بود خیلي ازارم مي داد که يکدفعه ماهان گفت : ترلان ...
مکثي کرد و ادامه داد : مي تونم ترلان صدات کنم ؟
- البته راحت باش
ماهان : پس تو هم ماهان صدام کن ... مي خواستم در مورد يه چیزي باهات حرف بزنم
خواست ادامه بده که با ديدن ...
که با ديدن بهزاد ساکت شد
بهزاد در حالي که مشکوک نگاهمون مي کرد گفت : شما اينجا چیکار مي کنید ؟
ماهان : مثل اينکه ترلان با صداي ترقه بیدار شد نمیدونست ما کجايیم که من اومدم
بهزاد يه ابرويي بالا داد و گفت : اهان ... خوب ترلان بیا برو يه چیزي بخور
بدون هیچ حرفي به سمت رستوران رفتم باديدن مريم جون اينا يه دستي براشون تکون دادم و
رفتم سر میز نشستم اوناهم برام پیتزا سفارش دادن
زير گوش شیدا گفتم : چرا منو بیدار نکردين
شیدا : من که مي خواستم بیدارت کنم ولي بهزاد و ماهان نذاشتن
- که اينطور ...
شیدا : حالا چي شد مگه
همه ي قضايا رو براش تعريف کردم جز اين که ماهان مي خواست بهم يه چیزي بگه راستش
خیلي کنجکاو بودم که ببینم چي مي خواد بهم بگه ولي افسوس که بايد تا رامسر صبر کنم
بعد از خوردن پیتزا دوباره سوار ماشین بوديم و به سمت رامسر حرکت کرديم
فضاي ماشین توي سکوت عمیقي فرو رفته بود و فقط صداي اهنگ بود که شنیده مي شد ... اهنگ
قشنگي هم بود
دل بردي از من به يغما ... دل بردي از من به يغما
اي ترک غارت گر من ... اي ترک غارت گر من
ديدي چه اوردي اي دوست ... ديدي چه اوردي اي دوست
از دست دل بر سد من ... از دست دل بر سد من
عشق تو در دل نهان شد ... دل زار و تن نا توان شد
romangram.com | @romangram_com