#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_29

تازه يادم اومد که شیدا بهم گفته بود فردا چهارشنبه سوريه و مردم میان اتیش رو شن مي کنن و

يه چیزاي که بهش میگن ترقه مي ترکونن

خوب حالا بايد کجا برم

امتداد جاده رو گرفتم و اروم اروم شروع به قدم زدن کردم

که صداي بوق ماشین اومد

به امید اين که شايد مريم جون اينا باشن از ته دل لبخندي زدم و به عقب برگشتم

با ديدن ماشیني که فکر کنم بهش شاسي بلند مي گن از بس شیدا تو گوشم خونده که دوست

داره باباش براش بخره لبخند رو لبم ماسید و سر جام سیخ ايستادم

با اين که مي تونستم نگاهشو درک کنم و بدونم از همون نگاهايي که 91سال عمرم ازارم میداد

ولي سعي کردم که يه ذره بر ترسم غلبه کنم

پسره : عزيزم بفرما بالا برسونیمت

ا يعني نیتش خیر بوده

لبخندي زدم و گفتم : نه ممنون منتظر کسي هستم

پسره : اه عزيزم بیا يه امشب رو با ماش انشالله فردا بیا سر قرار اون يارو

با توام تعجب گفتم : بلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــه؟؟

پسره : اولا که مهرداد هستم ... دوما نکنه از اون فرنگ رفته ها هستي که زبون ما حالیت نمیشه ...

خوب لوس نشو بیا و يه لطفي در حق ما بکن يه امشب رو يه حالي به ما بده منم قول میدم پول

خوبي بابتش بدم

- ببخشید اقا مهرداد من اصلا متوجه منظورتون نمیشم

ماهان : مشکلي پیش اومده ؟

مهرداد : نه اقا خانوادگیه بفرما

ماهان : خوب پس بهتره منم بدونم هر چي باشه من برادر اين خانومم

پسره که اينو شنید يه لبخند که نمیزد سنگین تر بود و زد و گفت : نه بابا مشکل چیه ؟ داشتم مي

گفتم قدر برادري مثل شما رو بايد دونست ... خب ابجي خیلي خوشحال شدم فعلا باي

و گازو گرفت و رفت

ماهان سري تکون داد و گفت : شما اينجا چي کار مي کني ؟ چرا از ماشین پیاده شدي ؟

- میدونید ترقه انداختن و منم ترسیدم و اومدم بیرون که دنبال شما ها بگردم

ماهان : ما تو رستوران توي پارک بوديم اومديم چالوس که شام رو بخوريم و بعد هم بريم سمت

رامسر

romangram.com | @romangram_com