#من_،_قربانی_یک_انتقام_پارت_27
بهزاد : اما من بايد بدونم اينجا چه خبره
شیدا : باشه بدون ولي نه الان و نه اينجا ... مطمئن باش به موقعش مي فهمي
بهزاد کلافه دستي تو مو هاش کشید و در ماشین رو باز کرد
تمام راه به سکوت طي شد و تنها صداي فس فس بیني من بود که میومد
وقتي رسیديم مريم جون و فرهاد خان اومده بودن ... سعي کردم يه لبخند اجباري بزنم که پي به
حالم نبرن
- سلام مريم جون
- سلام به روي ماهت ... خوبي عزيزم ؟
- مرسي ممنون ... فرهاد خان کجان ؟
- رفته مطب مريض داشت ... بیا تا نیم ساعت ديگه شام حاضر میشه
خیر سرمون قرار بود شام بیرون بخوريم
-مرسي میل ندرم ... خیلي خستم میرم بخوام ... شبتون بخیر
- شب بخیر عزيزم
وقتي به اتاقم رسیدم اخرين صدايي که شنیدم مال شیدا بود که به بهزاد مي گفت : بايد با هم
صحبت کنیم
لباسام رو عوض کردم و روي تخت دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر کردم
خیلي واسم عحیبه همه چي برعکس شده به حاي اين که من به کس اعتماد نداشته باشم بهزاد
به من اعتماد نداره
اصلا ا.ن به چه حقي به خودش احازه داده که به من اهانت کنه ... هه ... کلاهبردار ... قاتل ... و
کلمه اي که اخرش که نگفت ... يکدفعه با صداي بلند گفتم : چــــــــــــــــــــــــ
ــــــــي؟
حالا که دارم فکر مي کنم میبینم که کلمه ي اخرش چیزي نبوده جز هرزه ...
اون جه طور اين اجازه رو به خودش داد
کلمه اي که از زماني که مي فهمم چیه سعي کردم خودم رو ازش دور کنم
مني که از زماني که يادم میاد خودم رو تو اتاق حبس کردم تا از نجابت حفاظت کنم ... تنها چیزي
که تو دنیا دارم
با اين افکار کم کم به خواب رفتم
الان تقريبا يه هفته از اون ماجرا مي گذره ولي بهزاد هنوز هم چیزي به روم نیاورده ...
گاهي اوفات حس مي کنم که اصلا حضور من براش ديده نمي شه
در عوض بعضي وقت ها هم حس مي کنم که سعي مي کنه هوام رو داشته باشه
romangram.com | @romangram_com